در اینجا داستان کوتاهی میگذارم

حدس بزنید: نویسنده داستان کیست؟

در دل کوهستان های آلپ، روستای کوچکی به نام «ویلاخ» آرام گرفته بود. اما آرامش، مدتها از آنجا رخت بربسته بود. صدای غرش جنگنده ها و انفجار خمپاره ها، بجای آواز پرندگان و زمزمهٔ رودخانه شنیده میشد.

سربازی جوان به نام «الکساندر» با چشمانی مضطرب، در پناه سنگری کم عمق، بوی باروت و خاک، مشامش را میسوزاند. در جیب پالتوی کهنه اش، عکس پاره و کهنه‌ای از «الیزابت» قرار داشت، دختر روستای همسایه که دل در گرو عشق او بسته بود. تنها یک هفته مانده به عروسی جنگ بزرگ آغاز شد.

الیزابت، به همراه خانواده و دیگر اهالی، به آن سوی کوه ها، به اردوگاه پناهندگان در «سالزبورگ» کوچ کرده بودند. اما الکساندر ماند تا از خاکش دفاع کند. غربت برای او، نه فقط دوری از وطن، که دوری از معشوق بود؛ زخمی که با هر انفجار تازه می شد.

یک شب، در میانهٔ یک آتشباری سنگین، پیامی از فرمانده رسید: «خط اول شکسته شده. باید عقب نشینی کنیم.» قلب الکساندر به تپش افتاد. عقب نشینی یعنی دورتر شدن از الیزابت، از روستایش.

در شبی تاریک و بدون ماه، گروه به سمت مواضع جدید حرکت کردند. الکساندر، آخرین نفر صف، ناگهان صدای خش خش پایی را از میان درختان کاج شنید. دلش به ضربان افتاد. اسلحه به دست گرفت و به سوی صدا نشانه رفت.

از تاریکی، سایه‌ای لرزان بیرون آمد. زنی جوان با چشمانی آبی و پر از ترس با صورتی پر از گرد و غبار، اما الکساندر آن چشمان را از فاصله هزاران کیلومتری هم می شناخت.
به آارمی گفت: «الیزابت؟!»
«الکساندر؟ واقعاً توئی؟»

دست هایشان در تاریکی به هم گره خورد. الیزابت، با چشمانی گریان تعریف کرد که اردوگاه مورد حمله قرار گرفته و او در هرج و مرج گریخته و تنها به امید یافتن الکساندر، خود را به اینجا رسانده است.

اما وقت زیادی نبود. صدای تانک های دشمن نزدیک می شد. الکساندر با نگاهی از درد و عشق، به الیزابت نگاه کرد. او را به سمت خطوط خودی هدایت نمی کرد. آنجا دیگر امن نبود. تنها یک راه بود: گذشتن از کوه و پیوستن به مناطق امن سوئیس.

آنها دست در دست هم، به سمت صخره های سخت و برفگیر دویدند. ترس از جنگ، امید به عشق را در دلشان زنده نگه داشته بود. پس از ساعتی، از خستگی مفرط، به غار کوچکی پناه بردند.

در سکوت آن غار، با نور کم ستاره ای که از دهانه می تابید، الکساندر حلقهٔ ساده‌ای را که از پوکه فشنگ ساخته بود، از جیبش درآورد و در دست الیزابت کرد.
«قول می دهم وقتی جنگ تمام شد، با هم به ویلاخ برمی گردیم.»
الیزابت گریست. نه از ترس، که از امید.

صبحگاه، با اولین پرتوهای خورشید، آنها از غار بیرون آمدند. درهٔ پایین دست، آرام و سفیدپوش بود. ناگهان صدای شلیک تک تیرانداز از دور به گوش رسید و الکساندر با فریادی آرام بر برف ها غلتید.

الیزابت فریاد کشید، اما الکساندر با آخرین نیرو اشاره کرد: «برو... به آنسوی کوه... در سوئیس زندگی کن.»

الیزابت، با چشمانی اشکبار و دلی شکسته، به سوی مرز دوید. حلقهٔ الکساندر را به انگشت داشت. او می دوید نه برای نجات خود، که برای زنده نگه داشتن عشقی که حالا تنها یادگار الکساندر بود. او به غربت پناه می برد، اما وطن واقعی‌اش، دلِ مردی بود که در دامنه های آلپ جا ماند؛ جایی که عشق و جنگ برای همیشه در هم آمیختند.

ممکن است این داستان را پسندیده باشید یا خیر

اما توسط هوش مصنوعی در عرض چند ثانیه نوشته شده است!!!!

شاید آینده داستان نویسی، و شاید آینده هنر توسط AI تغییر اساسی کند