هوراس مک کوی - آنها به اسبها شلیک میکنند
هوراس مک کوی (1897-1955) بیشتر کتاب های در سبک رئالیسم نوشته که در زمان بین دو جنگ جهانی معروف شد. وی علاقه زیادی به هنرپیشگی داشت، زمانیکه هالیوود قبله آمال بسیاری از جوانان بود، اما در این راه موفقیتی پیدا نکرد. در این کتاب اسامی بسیاری از هنرپیشگان معروف آورده شده که بعدها هیچ اسمی از آنها باقی نمانده است.
آنها به اسبها شلیک می کنند (1935) اولین رمان معروف نویسنده، روایت زندگی یکی از انسانهای درمانده است که در برابر حقایق اجتماعی جامعه اش سر تسلیم فرود می آورد. راوی داستان، ما را تا اعماق افکار و احساساتش همراه می کند و به همین دلیل او را کاملا خواهیم شناخت. با ورود به دنیای درونی رابرت که از دید همه پنهان است حتی گاهی مواقع از دید خودش، ما بیشتر روحیات وی را درک میکنیم.
این رمان در ابتدا مورد توجه قرار نگرفت، چراکه آمریکایی ها دوست نداشتند آرزوهای خوشبختی شان را دست نیافتنی ببینند. حتی کتاب بعدیش "کفن جیب ندارد" نیز توسط ناشران تکه پاره شد! در آن زمان سانسور قانونی وجود نداشت، اما هزاران انجمن با عنوان حفظ عفت و اخلاق عمومی، متولیان سانسور میشدند و با محکوم کردن یک اثر، آنرا به خاک سیاه میکشاندند ( نمونه اش را در کتاب حاضر می بینیم)!
هوراس مک کوی با مهارت یک رئالیست تمام عیار نشان می دهد که چگونه دردهای درونی قهرمانان داستان، ناشی از وضعیت اجتماعی اقتصادی و روانی آنهاست، قهرمانانی تحت استیلای مطلق نظامی بیمار. ما از زبان قهرمان داستان، سقوط ارزشها و ادعاهای بزرگ را در نظام سرمایه داری آمریکا می شنویم ، تصور می کنیم و در نهایت می بینیم. نظامی که فقط به اسبهای قوی آماده و رام احتیاج دارد و اسبهای سرکش و ناتوان را خلاص می کند.
این داستان از زبان رابرت سیبرتن نقل می شود و از همان ابتدای داستان بیان می شود که هم رقصش گلوریا را با شلیک گلوله به سر به قتل رسانده است. در بین فصل ها حکم هیئت منصفه مبنی بر گناهکار بودنش اعلام میشود و او با یادآوری خاطراتش مبنی بر آشنایی و در نهایت کشتن گلوریا، ماجرا را شرح میدهد. البته قتل تم و زمینه داستان است و اینکه چرا رابرت دوستش را کشته، در دویست صفحه داستان بیان میگردد که خیلی راحت خوانده میشود ولی تاثیر زیادی بر خواننده می گذارد.
در انتهای داستان رابرت خاطره ای را نقل می کند که پدر بزرگش اسب محبوشان را بخاطر اینکه در چاله ای افتاده و ساق پایش شکسته بود، با تفنگ میکشد: "اسب لنگ را باید خلاص کرد"
از این کتاب فیلمی هم به کارگردانی سیدنی پولاک در سال 1969 ساخته شده است.