هوراس مک کوی - آنها به اسبها شلیک میکنند

هوراس مک کوی (1897-1955) بیشتر کتاب های در سبک رئالیسم نوشته که در زمان بین دو جنگ جهانی معروف شد. وی علاقه زیادی به هنرپیشگی داشت، زمانیکه هالیوود قبله آمال بسیاری از جوانان بود، اما در این راه موفقیتی پیدا نکرد. در این کتاب اسامی بسیاری از هنرپیشگان معروف آورده شده که بعدها هیچ اسمی از آنها باقی نمانده است.

آنها به اسبها شلیک می کنند (1935) اولین رمان معروف نویسنده، روایت زندگی یکی از انسانهای درمانده است که در برابر حقایق اجتماعی جامعه اش سر تسلیم فرود می آورد. راوی داستان، ما را تا اعماق افکار و احساساتش همراه می کند و به همین دلیل او را کاملا خواهیم شناخت. با ورود به دنیای درونی رابرت که از دید همه پنهان است حتی گاهی مواقع از دید خودش، ما بیشتر روحیات وی را درک میکنیم.

این رمان در ابتدا مورد توجه قرار نگرفت، چراکه آمریکایی ها دوست نداشتند آرزوهای خوشبختی شان را دست نیافتنی ببینند. حتی کتاب بعدیش "کفن جیب ندارد" نیز توسط ناشران تکه پاره شد! در آن زمان سانسور قانونی وجود نداشت، اما هزاران انجمن با عنوان حفظ عفت و اخلاق عمومی، متولیان سانسور میشدند و با محکوم کردن یک اثر، آنرا به خاک سیاه میکشاندند ( نمونه اش را در کتاب حاضر می بینیم)!

هوراس مک کوی با مهارت یک رئالیست تمام عیار نشان می دهد که چگونه دردهای درونی قهرمانان داستان، ناشی از وضعیت اجتماعی اقتصادی و روانی آنهاست، قهرمانانی تحت استیلای مطلق نظامی بیمار. ما از زبان قهرمان داستان، سقوط ارزشها و ادعاهای بزرگ را در نظام سرمایه داری آمریکا می شنویم ، تصور می کنیم و در نهایت می بینیم. نظامی که فقط به اسبهای قوی آماده و رام احتیاج دارد و اسبهای سرکش و ناتوان را خلاص می کند.

این داستان از زبان رابرت سیبرتن نقل می شود و از همان ابتدای داستان بیان می شود که هم رقصش گلوریا را با شلیک گلوله به سر به قتل رسانده است. در بین فصل ها حکم هیئت منصفه مبنی بر گناهکار بودنش اعلام میشود و او با یادآوری خاطراتش مبنی بر آشنایی و در نهایت کشتن گلوریا، ماجرا را شرح میدهد. البته قتل تم و زمینه داستان است و اینکه چرا رابرت دوستش را کشته، در دویست صفحه داستان بیان میگردد که خیلی راحت خوانده میشود ولی تاثیر زیادی بر خواننده می گذارد.

در انتهای داستان رابرت خاطره ای را نقل می کند که پدر بزرگش اسب محبوشان را بخاطر اینکه در چاله ای افتاده و ساق پایش شکسته بود، با تفنگ میکشد: "اسب لنگ را باید خلاص کرد"

از این کتاب فیلمی هم به کارگردانی سیدنی پولاک در سال 1969 ساخته شده است.

آنها به اسبها شلیک می کنند

undefined

undefined

هوراس مک کوی - آنها به اسبها شلیک میکنند

اُ-هنری - داستان کوتاه آخرین برگ

در بخش غربی میدان واشنگتن از شهر نیویورک و در ناحیه ای کوچک، خیابان‌ها شکلی نامنظم و گیج کننده دارند. این خیابان‌ها چندین بار همدیگر را قطع کرده‌اند و به همین خاطر باریکه‌هایی بینشان ایجاد شده که به آن‌ها می گویند «محله».

این محله‌ها پیچ و خم‌های عجیب و غریبی دارند وهر خیابان یک یا دو بار خودش را قطع می‌کند. یک بارهنرمندی امکان و موقعیت ارزشمندی را در این خیابان پیدا کرد. تصور کنید اگر یک مجموعه دار با صورتحساب رنگ‌ها، کاغذها و بوم‌های نقاشی‌اش از این مسیر بگذرد ممکنست همزمان خودش را در حال بازگشت و بدون آنکه پولی پرداخته باشد ببیند!

به همین دلیل، خیلی زود پای هنرمندان زیادی به دنیال پنجره‌های شمالی، سرپوش‌های قرن هجده، اتاقک‌های زیرشیروانی و اجاره‌های پایین به روستای قدیمی، جالب و البته عجیب گرینویچ باز شد.

در بالای یک ساختمان آجری سه طبقه که بیشتر به دخمه شباهت داشت "سو" و "جانسی" کارگاه هنری کوچکی داشتند. نام دیگر جانسی جوانا بود، یکی از دخترها از ماین آمده بود و دیگری از کالیفرنیا. آن‌ها در رستورانی در خیابان هشتم همدیگر را دیده بودند و علاقه مشترکشان به هنر و سالاد سبب شد به هم ببیشتر نزدیک شوند و با هم یک کارگاه هنری کوچک تشکیل دهند.
اما در نوامبر غریبه ای ناپیدا، سرد و بی احساس که دکترها آن را ذات الریه می‌نامیدند به اجتماع هنرمندان یورش آورد. او با دستان سرد و مرگبارش همه جا قربانی می‌گرفت. در بخش شرقی میدان، با سرعت بیشتری حمله می‌کرد و مردم زیادی را به کام مرگ می‌کشید. اما در محله‌های پر پیج و خم این سوی میدان، به کندی پیش می‌رفت.

آقای ذات الریه را نمی‌توان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانه ای نبود. اما او به جانسی حمله کرد و جانسی که اکنون به سختی بیمار بود بی حرکت روی تخت فلزی رنگ شده‌اش افتاده بود و از پنچره به دیوار آجری خانه کناری می‌نگریست.

یک روز صبح، دکتر که این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت کرد و درحالیکه تب سنج را تکان می‌داد به او گفت:"شانس زنده ماندش...آه...بگذارید ببینم... یک به ده است. آن هم درصورتی که خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمی‌خواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر می‌کند؟"

سو پاسخ داد:"او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند."

"نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟"

سو با ریشخند گفت:"یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست."

دکتر گفت:"پس مشکلش تنها ضعفست. من هرکاری که از دستم بر بیاید انجام می‌دهم اما هروقت بیمارهای من شمارش معکوس مرگشان رو آغاز می‌کنند قدرت شفا بخشی داروها نصف می‌شود. اگر شما بتوانید کاری کنید که او تنها یک پرسش در مورد مد جدید لباس زمستان بپرسد قول می‌دهم احتمال زنده ماندنش دوبرابر می‌شود."

زمانیکه دکتر آنجا را ترک کرد سو به اتاق کار رفت و مدتی گریست. سپس با تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و در حالیکه سوت می‌زد با تخته نقاشی‌اش وارد اتاق جانسی شد.

جانسی همچنان روی تخت دراز کشیده بود پتو را روی سرش کشیده بود و صورتش به سوی پنجره بود.

سو که تصور کرد او خوابیده سوت زدن را متوقف کرد سپس تخته نقاشی را آماده کرد و با قلم و جوهر شروع کرد به کشیدن طرح اولیه یک داستان مجله. راه ورود نقاشان جوان به دنیای هنر کشیدن نقاشی برای داستان‌های مجلات است که نویسندگان جوان برای ورود به دنیای ادبیات می‌نویسند.

همین طور که سو شلوار سوارکاری برازنده و عینکی یک چشمی را برای پیکره قهرمان نقاشی‌اش که یک گاوچران بود طراحی می‌کرد چند بار صدایی ضعیف را شنید و به همین خاطر سریع خود را به کنار تخت جانسی رساند.

چشمان جانسی کاملاً باز بودند، او از پنجره به بیرون چشم دوخته بود و می‌شمرد... برعکس می‌شمرد.

"دوازده"، "یازده"،"ده"،" نه"، "هشت" و بعد "هفت " او بدون وقفه می‌شمرد.

سو از پنجره به بیرون نگاه کرد. جانسی چه چیز را می‌شمرد؟ از آنجا تنها حیاطی عریان و دلتنگ کننده به چشم می‌خورد و دیوار آجری ساختمانی که چندم‌تر آن طرف تر قرار داشت و پیچک انگور پیری با ریشه‌های خشک و درهم تنیده‌اش که تا نیمه از آن بالا رفته بود. باد سرد پاییزی چنان برگهای درخت را به یغما برده بود که تقریباً چیزی به جز شاخه‌های عریان آن برروی دیوار کهنه برجای نمانده بود.

سو پرسید:"موضوع چیست عزیزم؟"

جانسی به آهستگی پاسخ داد:"شش، انها حالا خیلی سریع‌تر می‌ریزند. سه روز پیش تقریباً صدتا بودند و با شمردنشان سرم درد می‌گرفت. اما امروز ساده است. نگاه کن یکی دیگر هم افتاد حالا فقط پنج تا مانده."

"پنج تا چی عزیزم؟"

"برگ، برگ روی درخت، هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روزاست که این را میدانم. مگر دکتر چیزی به تو نگفت؟"

سو با تمسخر گفت:"تاحالا هیچ وقت همچین حرف مسخره ای را نشنیده بودم. برگ‌های ان درخت پیر چه ارتباطی با بیماری تو دارد؟ تو خیلیان درخت را دوست داشتی، درست. اما احمق نباش چون دکتر امروز صبح به من گفت که شانس زود خوب شدنت...بگذار دقیقاً حرفهای او رو بگویماون گفت شانس خوب شدنت ده به یک است! پس حالا دختر خوبی باش و سوپت را بخور و بگذار من هم نقاشی‌ام را بکشم تا بتوانم آن را به ویراستار بفروشم و برای تو شراب قمرزبخرم و برای خودم استیک خوک.

جانسی درحالیکه چشم به پنجره دوخته بود گفت:"دیگر لازم نیست شراب بخری. یکی دیگر هم افتاد. نه،‌ من سوپ نمی‌خورم. فقط چهارتا مانده. می‌خواهم قبل از اینکه هوا تاریک بشود افتادن آخرین برگ را ببینم. آنوقت من هم خواهم رفت."

سو بالای سر جانسی خم شد و گفت:"جانسی عزیزم، به من قول بده که چشمانت را ببندی و بیرون را نگاه نکنی تا کار من تمام بشه. باید نقاشی را فردا تحویل بدهم. به نور احتیاج دارم وگرنه پرده‌ها را می‌کشیدم."

جانسی خیلی سرد جواب داد:" نمی‌توانی در یک اتاق دیگر نقاشی کنی؟"

سو گفت:"ترجیح می‌دهم اینجا پیش تو بمانم و دیگر هم نمی‌خواهم به آن برگهای مسخره زل بزنی و آن‌ها را بشماری!"

جانسی گفت" پس هروقت کارت تمام شد صدایم کن. چون می‌خواهم افتادن آخرین برگ را ببینم. از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم." سپس چشم‌هایش را بست و چون مجسمه ای فروافتاده، آرام و بی حرکت به خواب رفت.

سو گفت: "سعی کن بخوابی، من باید بروم برمان را صدا کنم که بیاید و برایم مدل معدنچی پیر بشود. یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. بخواب تا برگردم."

برمان پیرمرد نقاشی بود که در طبقه همکف سختمانشان زندگی می‌کرد. بیش از شصت سال سن و ریش سفید بلندی داشت. او هنرندی شکست خورده بود که همیشه به دنبال خلق شاهکاری بود که هرگز آن را خلق نکرد. درواقع سال‌ها بود که دیگر بسیار کم نقاشی می‌کرد و با مدل شدن برای هنرمندان جوان که پول استخدام مدل حرفه ای را نداشتند به سختی روزگار می‌گذراند. او در نوشیدن الکل زیاده روی می‌کرد و همچنان از شاهکاری سخن می‌گفت که آن را هرگز آغاز نکرده بود. برمان پیرمردی کوچک اندام و تندخو بود که ملایمت و دل نازکی مردم را به باد مسخره می‌گرفت و خودش را نگهبان ویژه دختران جوانی می‌دانست که در کارگاه هنری طبقه بالا زندگی می‌کردند.

سو، برمان را درخلوتگاه کوچک وتاریکش درحالیکه به شدت بوی آبجو می‌داد پیدا کرد. در گوشه اتاق خالی روی سه پایه نقاشی نشسته بود که بیست و پنج سال بود انتظار خلق شاهکار برمان را می‌کشید. سو با او از خیالبافی های جانسی و البته ترس خودش از اینکه علاقه او به دنیا از این نیز ضعیف تر شود و حقیقتاً همچو برگی سبک و شکننده زندگی را بدرود بگوید سخن گفت.

برمان پیر که با چشمان سرخش حرفهای سو را به دقت گوش می‌کرد فریادی کشید و این فکرهای احمقانه را به باد تمسخر گرفت.

او فریاد زد:"چی؟ یعنی در دنیا آدم‌های ابلهی هستند که فکر می‌کنند با ریختن برگهای بی ارزش یک درخت بمیرند؟ من که تابه حال چنین چیزی نشنیده بودم. نه، من مدلت نمی‌شوم. چرا گذاشتی همچین افکار احمقانه ای به ذهنش خطور کند؟ آه، دخترک بیچاره!"

سو پاسخ داد:"او خیلی ضعیف و بیمارست و تب بالا ذهنش را بیمار و پر از توهمات عجیب و غریب کرده. بسیارخوب آقای برمان مجبور نیستی مدل من شوی. اما این را بدان که به نظر من تو یک پیرمرد نفرت انگیزی!"

برمان فریاد کشید:"رفتارت درست مثل بقیه زن‌هاست! من کی گفتم مدل تو نمی‌شوم؟ راه بیفت برویم. الان نیم ساعت است که دارم سعی می‌کنم به تو بفهمانم که آماده‌ام. خدایا چرا آدمی به خوبی خانم جانسی باید اینجا توی این خرابه بیمار شود؟ سرانجام یک روز شاهکارم را می‌کشم و ان وقت همه با هم از اینجا می‌رویم."

وقتی آن‌ها به طبقه بالا رسیدند جانسی خواب بود. سو پرده را پایین کشید و برمان را به اتاق دیگر برد. در آنجا هردوی آن‌ها با وحشت از پنجره به درخت نگاه کردند و بدون آنکه حرفی بزنند به یکدیگر خیره شدند.

بارانی همراه با برف سرد شروع به باریدن کرد. برمان که لباس آبی کهنه ای به تن داشت روی سه پایه چپ شده ای نشست تا نقش معدنچی تنها را که روی تخته سنگی نشته بود ایفا کند.

هنگامی که سو از خواب بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی تار اما کاملاً باز به پرده سبز کشیده شده خیره شده بود.

جانسی به آهستگی گفت:"پرده را بکش، می‌خواهم ببینم."

و سو هم که بسیار خسته بود این کار را کرد.

اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام شب باریده بود هنوز بر روی دیوار آجری یک برگ باقی بود. این آخرین برگ بود و هنوز در نزدیکی ساقه‌اش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشه‌های پلاسیده‌اش به زردی می‌زد. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخه ای آویزان بود.

جانسی گفت:"این آخرین برگ است. فکر می‌کردم حتماً در طول شب می‌افتد آخر صدای باد را می‌شنیدم. امروز می‌افتد و من هم با افتادنش خواهم مرد."

سو درحالیکه صورت خسته‌اش را روی بالش گذاشته بود گفت:"عزیزم! اگر به فکر خودت نیستی حداقل کمی به من فکر کن. فکر نمی‌کنی چه بلایی بر سر من می‌آید؟"

جانسی هیچ نگفت. تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده می‌کند.

روز به آخر رسید و حتی در تاریک روشن غروب نیز می‌شد برگ تنهایی را که برروی دیوار به شاخه‌اش چسبیده بود دید. شب هنگام، باد شمالی بار دیگر وزیدن گرفت و باران نیز محکم به پنجره‌ها می‌کوبید و از گوشه بام به زمین می‌ریخت.

وقتی هوا به قدر کافی روشن شد، جانسی دوباره خواست پرده کنار رد. برگ هنوز سرجایش بود.

جانسی برای مدتی طولانی دراز کشید و به آن برگ خیره شد. سپس به سو که بر سر اجاق مشغول هم زدن سوپ مرغ او بود گفت:"سو، من دختر بدی بودم. یک چیزی آن برگ آخر را آنجا نگه داشته است تا به من بفهماند که چقدر گناهکارم. انگار آرزوی مرگ خودش گناهست. حالا می‌توانی برایم سوپ بیاوری و مقداری شیر با کمی شراب و...نه، اول یک آینه دستی برایم بیاور و چندتا بالش اطرافم بگذار تا بتوانم بشینم و وقتی که آشپزی می‌کنی نگاهت کنم.

ساعتی بعد او گفت: "سو، امیدوارم روزی خلیج ناپل را نقاشی کنم."

دکتر بعدازظهر به آنجا آمد و سو هنگام رفتنش به بهانه ای جلوی در ورودی رفت.

دکتر دست نحیف و لرزان سو را در دستش گرفت و گفت: شانسش پنجاه پنجاه است. با مراقبت خوب شما برنده می‌شوید. حالا باید بروم و بیمار دیگری را که در طبقه پایین است ببینم. نامش برمان است. فکر می‌کنم او هم یک نقاش است. او هم ذات الریه گرفته. بیچاره پیرو ضعیف است و بیماریش هم بسیار سخت. امیدی به خوب شدنش نیست. اما امروز به بیمارستان منتقل می‌شود تا کمتر زجر بکشد.

روز بعد دکتر به سو گفت:"خطر برطرف شده. شما موفق شدید. او حالا فقط به تغذیه مناسب و مراقبت نیاز دارد.

آن روز بعدازظهر سو به تختی که جانسی در آن دراز کشیده بود رفت و بازویش را دور او گذاشت:"باید چیزی بگویم. آقای برمان امروز در بیمارستان از ذات الریه مرد. او تنها دوروز بیمار بود. روز اول سرایدار او را پایین در اتاقش درحالیکه به سختی درد می‌کشید پیدا کرد. کفش‌ها و لباس‌هایش کاملاً خیس و سرد بودند. هیچ کس نمی‌دانست او در آن شب وحشتناک بیرون چکار می‌کرده. اما بعد آن‌ها یک فانوس پیدا کردند که هنوز روشن بود و نردبانی که از جایش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگ‌های سبز وزرد رویش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمی‌کند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد."



دانلود رایگان کتاب آخرین برگ او هنری

Mildred Manning in The Last Leaf (1917)


متن دو زبانه داستانهایی از او. هنری و چند داستان دیگر = Stories by O. Henry and others

Portrait by W. M. Vanderweyde, 1909

شعر: "در خیالات خودم" (بی تا امیری)

خانم بی تا امیری متولد 1361 شهر بابک کرمان و تحصیل کرده مهندسی برق است. وی نوازنده تار و شاعر نیز هست که مجمعه شعر "زیر بارانی که نیست"، "بی تو"، "بازی تازه" و ... از او منتشر شده است.

در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست

می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می‌نشینی روبرویم، خستگی درمی‌کنی

چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز مي‌خندی و مي‌پرسي، كه حالت بهتر است؟!

باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست

شعر می‌خوانم برایت، واژه‌ها گل می‌کنند

یاس و مریم می‌گذارم، توی گلدانی که نیست

چشم می‌دوزم به چشمت، مي‌شود آیا کمی

دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست..؟!

وقت رفتن می‌شود، با بغض می‌گویم نرو…

پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست

می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود

باز تنها می‌شوم، با یاد مهمانی که نیست…!

رفته‌ای و بعد تو، این کار هر روز من است

باور اینکه نباشی، کار آسانی که نیست

شعر در خیالات خودم

دکلمه از فریدون فرح اندوز

خوشنویسی بیت اول شعر در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست - می‌رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست

تصویر بیتا امیری به عنوان پدیدآورنده و خالقٍ در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست

یک هلو، هزار هلو (صمد بهرنگی)

قصه ای کوتاه که شاید یک ساعنه قابل خواندن باشد از صمد بهرنگی.

درخت هلویی را فرض کنید که شکوفه می کند، اما میوه هایش به ثمر نمینشیند. این قصه ایست که درخت ما تعریف میکند که چرا میوه هایش را قبل از به ثمر رسیدن، میریزاند:

بغل ده فقیر و بی‌آبی، باغ بسیار بزرگی بود، آبادِ آباد. پر از انواع درختان میوه و آب فراوان. باغ، چنان بزرگ و پردرخت بود که اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه می‌کردی آن سرش را نمی‌توانستی ببینی.

چند سال پیش ارباب ده زمین‌ها را تکه‌تکه کرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته زمین‌های روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلاً ده یک همواری بزرگ در وسط دره داشت که همان باغ اربابی بود و مقداری زمین‌های ناهموار در بالای تپه‌ها و سرازیری دره‌ها که روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی می‌کاشتند.

خلاصه. از این حرف‌ها بگذریم که شاید مربوط به قصه‌ی ما نباشد.

دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودند، یکی از دیگری کوچک‌تر و جوان‌تر. برگ‌ها و گل‌های این دو درخت کاملاً مثل هم بودند به‌طوری‌که هرکسی در نظر اول می‌فهمید که هر دو درخت یک جنسند.

درخت بزرگ‌تر پیوندی بود و هر سال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی می‌آورد چنان‌که به‌سختی توی مشت جا می‌گرفتند و آدم دلش نمی‌آمد آن‌ها را گاز بزند و بخورد.

باغبان می‌گفت درخت بزرگ‌تر را یک مهندس خارجی پیوند کرده که پیوند را هم از مملکت خودشان آورده بود. معلوم است که هلوهای درختی که این‌قدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد.

دور گردن هر دو درخت روی تخته‌پاره‌ای دعای «وَ اِن یَکاد» نوشته آویزان کرده بودند که چشم‌زخم نخورند.

درخت هلوی کوچک‌تر هرسال تقریباً هزار گل باز می‌کرد اما یک هلو نمی‌رساند. یا گل‌هایش را می‌ریخت و یا هلوهایش را نرسیده زرد می‌کرد و می‌ریخت. باغبان هر چه از دستش برمی‌آمد برای درخت کوچک‌تر می‌کرد اما درخت هلوی کوچک‌تر اصلاً عوض نمی‌شد. سال‌به‌سال شاخ و برگ زیادتری می‌رویاند اما یک هلو برای درمان هم که شده بود، بزرگ نمی‌کرد.

باغبان به فکرش رسید که درخت کوچک‌تر را هم پیوندی کند اما درخت باز عوض نشد. انگار بنای کار را به لج و لجبازی گذاشته بود. عاقبت باغبان به تنگ آمد، خواست حقه بزند و درخت هلوی کوچک‌تر را بترساند. رفت اره‌ای آورد و زنش را هم صدا کرد و جلو درخت هلوی کوچک‌تر شروع کرد به تیز کردن دندانه‌های اره. بعد که اره حسابی تیز شد. عقب عقب رفت و یک‌دفعه خیز برداشت به‌طرف درخت هلوی کوچک‌تر که مثلاً همین حالا تو را از بیخ و بن اره می‌کنم و دور می‌اندازم تا تو باشی دیگر هلوهایت را نریزی.

باغبان هنوز در نیمه‌راه بود که زنش از پشت سر دستش را گرفت و گفت: مرگ من دست نگهدار. من به تو قول می‌دهم که از سال آینده هلوهایش را نگاه دارد و بزرگ کند. اگر بازهم تنبلی کرد آن‌وقت دوتایی سرش را می‌بریم و می‌اندازیم توی تنور که بسوزد و خاکستر شود.

این دوزوکلک و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نکرد.

لابد همه‌تان می‌خواهید بدانید درخت هلوی کوچک‌تر حرفش چه بود و چرا هلوهایش را رسیده نمی‌کرد. بسیار خوب. ازاینجا به بعد قصه‌ی ما خودش شرح همین قضیه خواهد بود.

گوش کنید!…

خوب گوش‌هایتان را باز کنید که درخت هلوی کوچک‌تر می‌خواهد حرف بزند. دیگر صدا نکنید ببینیم درخت هلوی کوچک‌تر چه می‌گوید. مثل اینکه سرگذشتش را نقل می‌کند:

« ما صد تا صد و پنجاه‌تا هلو بودیم و توی سبدی نشسته بودیم. باغبان سروته سبد و کناره‌های سبد را برگ درخت مو پوشانده بود که آفتاب پوست لطیفمان را خشک نکند و گردوغبار روی گونه‌های قرمزمان ننشیند. فقط کمی نور سبز از میان برگ‌های نازک مو داخل می‌شد و در آنجا که با سرخی گونه‌هایمان قاتی می‌شد، منظره‌ی دل‌انگیزی درست می‌کرد.

باغبان ما را صبح زود آفتاب‌نزده چیده بود، ازاین‌رو تن همه‌مان خنک و مرطوب بود. سرمای شب‌های پاییز هنوز توی تنمان بود و گرمای کمی از برگ‌های سبز می‌گذشت و تو می‌آمد، به دل همه‌مان می‌چسبید.

البته ما همه فرزندان یک درخت بودیم. هرسال همان موقع باغبان هلوهای مادرم را می‌چید، توی سبد پر می‌کرد و می‌برد به شهر. آنجا می‌رفت درِ خانه‌ی ارباب را می‌زد. سبد را تحویل می‌داد و به ده برمی‌گشت. مثل حالا.

داشتم می‌گفتم که ما صد تا صد و پنجاه‌تا هلوی رسیده و آبدار بودیم. از خودم بگویم که از آب شیرین و لذیذی پر بودم. پوست نرم و نازکم انگار می‌خواست بترکد. قرمزی طوری به گونه‌هایم دویده بود که اگر من را می‌دیدی خیال می‌کردی حتماً از برهنگی خودم خجالت می‌کشم. مخصوصاً که سر و برم هنوز از شبنم پاییزی تر بود، انگار آب‌تنی کرده باشم.

هسته‌ی درشت و سفتم در فکر زندگی تازه‌ای بود. بهتر است بگویم خود من به زندگی تازه‌ای فکر می‌کردم. هسته‌ی من جدا از من نبود.

باغبان، من را بالای سبد گذاشته بود که در نظر اول دیده شوم. شاید به‌این‌علت که درشت‌تر و آبدارتر از همه بودم. البته تعریف خودم را نمی‌کنم. هر هلویی که مجال داشته باشد رشد کند و بزرگ شود و برسد، درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهایی که تنبلی می‌کنند و فریب کرم‌ها را می‌خورند و به آن‌ها اجازه می‌دهند که داخل پوست و گوشتشان بشوند و حتی هسته‌شان را بخورند.

One Peach, a Thousand Peaches — Bellamarc

یک هلو هزار هلو؛ تلاش برای به بار نشستن درخت عدالت | نیلوفر بختیاری

One Peach, A Thousand Peaches

دانلود یک هلو، هزار هلو

نقاشی: سرگردان بر فراز دریای مه (کاسپار داوید فریدریش)

کاسپار داوید فریدریش Caspar David Friedrich (1774-1840) این اثر را در سال 1818 کشیده و اکنون در موزه هامبورگ قرار دارد (Wanderer above the Sea of Fog).

این نقاشی مردی را نشان می‌دهد که بر فراز صخره ایستاده و پشت به بیننده دارد؛ نگاه او به منظره‌ای است پوشیده از از مه ضخیم است و از میان آن رشته‌کوه‌ها، درختان و کوه‌های دیگر سر برآورده‌اند، منظره تا بی‌نهایت در دوردست ادامه دارد.

این اثر به‌عنوان یکی از شاهکارهای جنبش رمانتیک و یکی از شاخص‌ترین آثار آن به‌شمار می‌رود. همچنین بعنوان نمادی از خوداندیشی یا تأمل در مسیر زندگی تعبیر شده و منظرهٔ آن نیز تداعی‌کنندهٔ والا در نظر گرفته می‌شود. فریدریش در بسیاری از آثارش از روکن‌فیگور (شخصی که از پشت دیده می‌شود و به منظره نگاه می‌کند) استفاده می‌کرد.

سرگردان بر فراز دریای مه به‌دلیل اهمیت موضوع آن شاید مشهورترین روکن‌فیگور در هنر باشد. این نقاشی همچنین به‌عنوان بیانی از احساسات لیبرال و ملی‌گرایانهٔ آلمانی فریدریش تفسیر شده است.

با وجودیکه فردریش مورد احترم در محافل روس و آلمان بود، سرگردان بر فراز دریای مه و سایر آثار فریدریش بلافاصله به عنوان شاهکار شناخته نشدند. شهرت فریدریش در اوایل قرن بیستم و بویژه در دههٔ ۱۹۷۰ بهبود یافت؛ مخصوصا این نقاشی در آن زمان محبوب شد و به‌عنوان نمونه‌ای از «هنر عامه‌پسند» و همچنین فرهنگ عالی، در کتاب‌ها و آثار دیگر ظاهر گردید. نقاشی تا سال ۱۹۳۹ در برلین به نمایش درآمده بود و در سال ۱۹۷۰ توسط نگارخانهٔ هنر هامبورگ خریداری شد و از آن زمان تاکنون در آنجا به نمایش گذاشته شده است.

در پیش‌زمینه، مردی با کتی سبز رنگ و عصایی در دست بر فراز یک صخرهٔ سنگی ایستاده و پشت به بیننده دارد. موهایش در باد تکان می‌خورد و سرگردان به منظره‌ای نگاه می‌کند که پوشیده از دریایی ضخیم از مه است. در میانهٔ تصویر، چندین رشته‌کوه دیگر، شاید شبیه همان‌هایی که بر آن‌ها ایستاده، از میان تودهٔ مه بیرون زده‌اند. از میان حلقه‌های مه، جنگل‌هایی بر فراز این پرتگاه‌ها قابل مشاهده‌اند. در دوردست و چپ، کوه‌های کم‌رنگی به چشم می آیند که به آرامی به دشت‌های کم‌ارتفاع در راست تبدیل می‌شوند. فراتر از اینجا، مه تا بی‌نهایت کشیده شده و در نهایت با افق آمیخته شده و از آسمان پُر ابر تمایز ناپذیر می‌شود.

این نقاشی از عناصر مختلفی از کوه‌های ماسه‌سنگی در زاکسن و بوهم تشکیل شده است که در طبیعت طراحی شده‌اند اما مطابق با روش معمول فریدریش، در استودیو توسط خودش برای نقاشی بازآرایی شده‌اند. در پس‌زمینهٔ سمت راست، زیرکل‌اشتاین قرار دارد. کوه در پس‌زمینهٔ سمت چپ می‌تواند روزنبرگ یا کالتن‌برگ باشد. گروهی از سنگ‌ها در مقابل آن نمایانگر گام‌ریگ نزدیک راتن هستند. صخره‌هایی که مسافر بر روی آن‌ها ایستاده، صخره‌های کایزرکرونه هستند.

مک‌فارلین معتقد است این نقاشی تأثیر قابل توجهی بر نحوهٔ نگرش به کوهنوردی در جهان غرب از دوران رمانتیک داشته و آن را «نمادِ تصویریِ آرمان‌گرای کوهنوردی» می‌داند. او قدرت این اثر را در نمایش مفهوم ایستادن بر فراز قله‌های کوه به عنوان چیزی ستودنی تحسین می‌کند، ایده‌ای که در قرون گذشته تقریباً وجود نداشت.

اثری دیگر در سبک روکن فیگور از فردریش

undefined

undefined

نقاشی: بانوان منتظر las meninas by diego velázquez

این نقاشی در سال ۱۶۵۶ توسط دیه‌گو ولاسکز، هنرمند برجسته باروک اسپانیایی کشیده شده و در موزه دل پرادو مادرید قرار دارد. به دلیل ترکیب پیچیده و معماگونه‌اش پرسش‌هایی را در مورد واقعیت و توهم مطرح می‌کند. در این نقاشی رابطه نامشخصی بین بیننده و چهره‌های به تصویر کشیده شده ایجاد می‌شود، لذا به یکی از آثار نقاشی غربی تبدیل شده است که به طور گسترده مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است.

انقاش، اتاقی از کاخ سلطنتی مادرید (فیلیپ 4) را به تصویر کشیده و چندین چهره دربار را نشان می‌دهد که مانند عکس، یک لحظه خاص را ثبت کرده اند. برخی از چهره‌ها به بیننده مینگرند، در حالی که برخی دیگر با یکدیگر در تعامل اند. مارگارت ترزا، دختر پنج ساله، توسط ندیمه‌هایش، همراهان، محافظ، دو کوتوله و یک سگ احاطه شده است. درست پشت سر آنها، ولاسکز خود را در حال کار بر روی یک بوم بزرگ به تصویر می‌کشد. ولاسکز به بیرون از فضای تصویر، جایی که بیننده نقاشی می‌ایستد، (شاید به پادشاه و ملکه) نگاه می‌کند. در پس‌زمینه آینه‌ای وجود دارد که بالاتنه پادشاه و ملکه را منعکس می‌کند. به نظر می‌رسد که آنها در خارج از فضای تصویر در جایی که بیننده ایستاده، قرار گرفته‌اند. برخی از محققان حدس زده‌اند که تصویر آنها بازتابی از نقاشی ای است که ولاسکز در حال کار بر روی آن است.

undefined

1. مارگارت ترزا 2. دونا (به معنی خانم) ایزابل دل ولاسکو 3. دونا ماریا آگوستا 4. ماریا باربولا (dwarf) 5. نیکولاس پرکوساتو (dwarf) 6. دونا مارسلا د اولوا 7. محافظ 8. دن (به معنی آقا) خوزه نیتو ولاسکز 9. ولاسکز (نقاش) 10و 11. فیلیپ IV و مارینا (آینه)

undefined

مارگارت ترزا (دختر فیلیپ IV)

undefined

دن خوزه در آستانه در

undefined

آئینه که تصویر پادشاه فیلیپ 4 و همسرش را نشان میدهد

undefined

دونا ماریا آگوستا

undefined

قلعه مالویل (روبر مرل)

این رمان علمی تخیلی (Science Fiction) توسط روبر مرل (فرانسه-الجزایر 1908-2004) در سال 1972 نگاشته شده است. وی در جریان جنگ دوم بارها اسیر شد و چند بار فرار کرد که منجر به این شد که از مرل فردی ضد جنگ بسازد که در رمان هایش بخوبی مشود است. در اغلب رمان ها به زندگی و روابط انسانها و حتی دشمنانش توجه خاصی داشته است.

فرض کنید ناگهان جنگی اتمی در ابعاد وسیع رخ داده که تمام نشانه های تمدن و حتی حیات انسان و حیوان را در ابعاد وسیع از بین ببرد. هیچ موجود زنده ای باقی نمانده، نشانه های تمدن از قبیل رادیو، ارتباطات، حمل و نقل و حتی تمامی فروشگاهها از بین رفته است. در این میان بازماندگان هر یک بنحوی سعی در بقای خود می کنند، از غارت و دزدی گرفته تا قتل همنوعان خود. مسلماً فردی رهبری را بر عهده خواهد گرفت، که می تواند مذهبی، لائیک، معتقد به دموکراسی و یا دیکتاتوری باشد. این درون مایه داستان خیالی قلعه مالویل است.

وقایع در اواخر قرن بیستم در یکی از روستاهای فرانسه رخ می دهد. امانوئل کنت، مدیر سابق مدرسه به کار کشاورزی و پرورش اسب روی آورده صاحب یک قلعه متروکه بعنوان جاذبه گردشگری است. وی فردی بسیار باانگیزه، محترم و دارای استعداد دیپلماسی و رهبری است.


امانوئل و چند نفر از دوستان و همراهانش در زمان وقوع غیرمنتظره جنگ هسته‌ای، در زیر زمین و انبار شراب قلعه بوده اند که موجب نجات شان می شود. آنها درمی یابند که تمام منطقه سوخته است. لذا تحت رهبری امانوئل زندگی تازه ای را آغاز می کنند. بعد از مدتی گروه امانوئل متوجه زنده ماندن برخی در اطراف خود می شوند.

در روستای مانوک فردی که خود را کشیش می نامد، سعی در به سلطه درآوردن بازماندگان کرده و بر خلاف امانوئل که دیپلماسی و نظر سنجی از گروه را شیوه خود قرار داده، بنوعی دیکتاتوری مذهبی را آغاز کرده است. لذا یکی از چالش‌های اصلی قلعه مالویل، دفع تهدید این دیکتاتوری مذهبی جدید است که با کمک یک باند غارتگر می باشد.

"این با ما نیست که بگوییم زنده خواهیم ماند یا خواهیم مرد. آدم برای این زنده است که به زندگی ادامه بدهد. زندگی مثل کار می‌ماند، پس بهتر اینکه آن را به انجام رساند نه اینکه هرجا مشکل شد نیمه‌کاره ولش کرد."

"برای مردی که همه‌ی عزیزانش را در یک جعبه‌ی کوچک در زیر خاک مدفون کرده بودند دیگر زندگی چه لطفی داشت؟"

"انسان تنها حیوانی است که می‌تواند فکر نابودی خودش را بکند و تنها حیوانی است که از این فکر درمانده و مایوس می‌شود. چه جانور عجیبی است انسان! جانوری که تا به‌آن حد به نابودی خود حریص است و تا به آن اندازه به حفظ خود مشتاق."

"فکر می‌کنم که انسان جانور عجیبی است از اینکه به این آسانی مرگ همنوعش را آرزو می‎‌کند."

"اگر این راست است که انسان می‌تواند در سطح‌های مختلف خوشبخت باشد من اکنون در پست‌ترین سطح ممکن خوشبختم"

"حتی گاهی تردید دارم در اینکه خدا نیز بتواند وجدان آدمی را تطهیر کند."

"آدم با چیزهایی که مایه‌ی حیاتش هستند خو می‌گیرد، چندان که با آن‌ها خودمانی می‌شود و آن‌ها را جزو حتمیات می‌انگارد و این درست نیست؛ هیچ چیز را برای همیشه نمی‌دهند و همه چیز زوال‌پذیر است."

"به وجود شیطان معتقد نیستم، ولی اگر می‌بودم چگونه می‌توانستم فکر نکنم که انسان مظهری از شیطان است؟"

MALEVIL de Robert MERLE 1994 - grand format (image 3)

Merle in 1964

undefined

قلعه مالویل (روبر مرل)