شعر: دوستت دارم (پل الوار ، ترجمه احمد شاملو)

پل اِلوار (Paul Éluard)(۱۸۹۵ – ۱۹۵۲) شاعر، نویسنده، سیاستمدار و مبارز فرانسوی و از پایه‌گذاران سوررئالیسم در شعر بود، هرچند بعدها از این جریان فاصله گرفت.

شعرهایش ترکیبی است از عاطفه عاشقانه، آزادی‌خواهی و نگاه انسانی که در جنگ جهانی دوم با سرودن اشعار مقاومت، به یکی از صداهای اصلی آزادی‌طلبی مردم فرانسه بدل شد. عشق در اشعار او همیشه حضوری پررنگ دارد، گاهی با لحنی پرشور و گاهی بسیار ساده و بی‌پیرایه.

.

متن ترجمه منتشر شده با شعری که احمد شاملو دکلمه می کند و متن اصلی متفاوت است

گویا منتشر کنندگان (شاید خود شاملو) از کلمه "زن" میترسیدند که بجای آن از کلمه "کسانی" استفاده کرده اند!

دکلمه مترجم و دکلمه دیگری را در پایین این پست گذاشته ام، مقایسه کنید. متنی که خودم از دکلمه نوشته ام را هم با متن منتشر شده برای مقایسه در پائئین پست قرار داده ام.

.

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطربوی لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان
برای بنفشیِ بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تورا برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام … دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام … دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن … دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم … دوست می دارم …

.

.

حالا چند سطری را خودم بازنویسی کرده ام که در اینجا می گذارم:

دوستت می‌دارم
به جای همه‌ی زنانی که نشناخته‌ام،
دوستت می‌دارم
به جای همه‌ی روزگارانی که نزیسته‌ام،
برای بوی دریاهای بزرگ و بوی نان گرم،
برای برفی که آب می‌شود، برای نخستین گل،
برای جانوران بی‌گناهی که آدمی نمی‌رماندشان.

دوستت می‌دارم برای دوست داشتن.

دوستت می‌دارم
به جای همه‌ی زنانی که دوست‌شان ندارم،
که همه تصویر تو اند
ای تو که راستین‌ترینی،
ای تو که سراسر، خودِ خویشی.

Je t’aime

Paul Eluard

Je t’aime pour toutes les femmes
Que je n’ai pas connues
Je t’aime pour tout le temps
Où je n’ai pas vécu
Pour l’odeur du grand large
Et l’odeur du pain chaud
Pour la neige qui fond
Pour les premières fleurs
Pour les animaux purs
Que l’homme n’effraie pas
Je t’aime pour aimer
Je t’aime pour toutes les femmes
Que je n’aime pas

Qui me reflète sinon toi-même
Je me vois si peu
Sans toi je ne vois rien
Qu’une étendue déserte
Entre autrefois et aujourd’hui
Il y a eu toutes ces morts
Que j’ai franchies
Sur de la paille
Je n’ai pas pu percer
Le mur de mon miroir
Il m’a fallu apprendre
Mot par mot la vie
Comme on oublie

Je t’aime pour ta sagesse
Qui n’est pas la mienne
Pour la santé je t’aime
Contre tout ce qui n’est qu’illusion
Pour ce cœur immortel
Que je ne détiens pas
Que tu crois être le doute
Et tu n’es que raison
Tu es le grand soleil
Qui me monte à la tête
Quand je suis sûr de moi
Quand je suis sûr de moi

Tu es le grand soleil
Qui me monte à la tête
Quand je suis sûr de moi
Quand je suis sûr de moi

پل الوآر در استودیوی اَرکور در سال ۱۹۴۵

پل الوار و همسرش نَش

پل الوار و همسرش نَش الوار

احمد شاملو

متن منتشر شده فارسی

دکلمه با صدای شاملو

متن از روی دکلمه

متن فرانسه

دکلمه

ولتر - کاندید (ساده دل)

ولتر (Voltaire فرانسوا ماری آروئه) (۱۶۹۴–۱۷۷۸) از نامدارترین فیلسوفان و نویسندگان فرانسوی عصر روشنگری است. وی بسیار باهوش بود و به سبب مخالفت‌ با کلیسای کاتولیک، حمایت از آزادی مذهب، آزادی بیان، جدایی دین از سیاست و بی‌پرده نظر دادن مشهور بود و در سبک‌های نمایش‌نامه، شعر، رمان، مقاله و نوشته‌های تاریخی و علمی دست داشت و بیش از بیست هزار نامه و بیش از دو هزار کتاب و کتابچه نوشت.

رمان کاندید (1759)، از مهمترین آثار وی بشمار می رود که در آن سرگذشت جوانی بنام کاندید را روایت میکند.

وی در قلعه بارون تاندر-تن-ترونخ زندگی می‌کند و شاگرد فیلسوفی بنام پنگلاس است که باور دارد: «همه‌چیز به بهترین شکل در بهترین جهان ممکن رخ می‌دهد.»

بعد از برملا شدن عشق به دختر بارون (کانگاند)، کاندید از قلعه آواره شده و به ارتش بلغار می پیوندد. در طی جنگ (بلغار و آبار) به اطلاعش می رسد که کانگاند مرده، لذا از آنجا به لیسبون رفته و در جریان زلزله مرگبار و معروف لیسبون درگیر می شود و محاکمه‌های تفتیش عقاید را تجربه می‌کند اما متوجه میشود که معشوقش زنده است.

از آنجا با کانگاند و ندیمه اش عازم آرژانتین می شود و با برادر معشوق روبرو می گردد ......

زندگی کاندید با هر بدبختی و مشکلی که فکرش را بکنید همراه شد:

او در مسیر اروپا، با خیانت، برده‌داری، فقر و فساد اجتماعی روبه‌رو می‌شود و هر جا می‌رود، یا دوستانش می‌میرند یا فاجعه‌ای تازه رخ می‌دهد.

در قاره جدید فیلسوف بدبین مارتین به او می‌پیوندد که برعکس پنگلاس معتقد است هیچ خوبی وجود ندارد و همه چیز "شر" است.

در نهایت در عثمانی به معشوقی می رسد که زیبایی اش از دست رفته لذا با تمام دوستانش در کلبه ای کوچک زندگی تازه ای را شروع می کند، اما پنگلاس همچنان خوش‌بین است، مارتین بدبین.

  • کاندید که همه‌ی مصائب دنیا را دیده، نتیجه می‌گیرد: «ما باید باغ خود را پرورش دهیم.»

یعنی به جای غرق شدن در فلسفه‌های انتزاعی، بهتر است هر کس در زندگی خودش کار کند و سازنده باشد.

ایراد محتوایی اصلی این است که ولتر برای کوبیدن خوش‌بینی فلسفی، دنیایی بیش از حد سیاه و اغراق‌آمیز خلق کرده که شاید با واقعیت منطبق نباشد. با این حال، بسیاری معتقدند این اغراق، بخشی از قدرت طنز و نقد اجتماعی اوست.

جند نکته:

این کتاب که بسیار ساده نوشته شده، اغلب توصیفات ساده است و چندان عاشقانه نوشته نشده اند و حتی به عمق شخصیت ها پرداخته نشده است.

ساختار اپیزودیک داستان بصورت: "مصیبت → فرار → معجزه → امید → مصیبت" تکرار شده و در در برخی موارد خیلی سطحی بیان شده اند (مثل زلزله).

اغلب شخصیت ها بیانگر طیف خاصی هستند که در آنها اغراق زیادی دیده می شود: بدبینی کامل در مارتین، خوش بینی کامل در پنگلاس، ثروت بینهایت در الدورادو ...

ولتر در واقع دیدگاه خوشبینانه بشر به جهان را که توسط کسانی چون الکساندر پوپ و لایبنیتس تبلیغ می‌شد (مبنی بر اینکه دنیا بهترین جهانِ ممکن برای زندگی کردن است که خداوند می‌توانسته بیافریند) و بتازگی آنرا خوانده بود، با نگاه پوچ‌گرایانه و تلخ به سخره می‌گیرد.

اما در پایان با جمله‌ی معروف «باید باغ خود را پرورش دهیم» به نوعی راه‌حل اخلاقی و عملی ارائه می‌دهد.

برخی این تغییر را نوعی تناقض محتوایی می‌دانند: آیا جهان پوچ و بی‌معناست یا می‌توان با کار و تلاش شخصی به آرامش رسید؟

The title-page of the 1759 edition published by Cramer in Geneva

undefined

صفحه اول کتاب ترجمه انگلیسی

undefined

زلزله و سیل لیسبون 1755

undefined

دو میمون که بدنبال معشوقه هایشان میدوند 1803

تصویر مربوط به سال ۱۷۸۷ از کاندید و کاکامبو که با یک برده معلول از یک کارخانه نیشکر در نزدیکی سورینام ملاقات می‌کنند.

undefined

Mark Twain | Tamil and Vedas | Page 2

Mark Twain | Tamil and Vedas | Page 2

دانلود ولتر - کاندید

شعر: گلستان سعدی حکایت "در باب سیرت پادشاهان "

یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دستِ تطاول به مال رعیّت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده. تا به جایی که خلق از مَکایدِ فعلش به جهان برفتند و از کُرْبَتِ جورش راهِ غربت گرفتند. چون رعیّت کم شد، ارتفاعِ ولایت نُقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.

هر که فریاد‌رسِ روز مصیبت خواهد

گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش

.

بندهٔ حلقه‌ به‌ گوش ار ننوازی بِرَوَد

لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقه‌ به‌ گوش

.

باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همی‌خواندند در زوالِ مملکتِ ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر ملک را پرسید: هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت: ای مَلِک! چو گرد آمدن خلقی موجبِ پادشاهیست تو مَر خلق را پریشان برای چه می‌کنی؟ مگر سرِ پادشاهی کردن نداری؟

همان به که لشکر به‌ جان پروری

که سلطان به لشکر کند سروری

.

ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیّت چه باشد؟ گفت: پادشه را کَرَم باید تا بر او گرد آیند و رحمت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست.

نکند جورپیشه سلطانی

که نیاید ز گرگ چوپانی

.

پادشاهی که طرحِ ظلم افکند

پایِ دیوارِ مُلکِ خویش بکنْد

.

ملک را پندِ وزیرِ ناصح، موافقِ طبعِ مخالف نیامد؛ روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنی‌عمّ ِ سلطان به منازعت خاستند و مُلک پدر خواستند، قومی که از دستِ تطاولِ او به‌ جان آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرّفِ این به در رفت و بر آنان مقرّر شد.

پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست

دوستدارش روزِ سختی دشمن زورآورست

.

با رعیّت صلح کن وز جنگِ خصمْ ایمن نشین

زان که شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکرست

داستان کوتاه: حلقه‌ی برف‌های سرخ - نویسنده؟

در اینجا داستان کوتاهی میگذارم

حدس بزنید: نویسنده داستان کیست؟

در دل کوهستان های آلپ، روستای کوچکی به نام «ویلاخ» آرام گرفته بود. اما آرامش، مدتها از آنجا رخت بربسته بود. صدای غرش جنگنده ها و انفجار خمپاره ها، بجای آواز پرندگان و زمزمهٔ رودخانه شنیده میشد.

سربازی جوان به نام «الکساندر» با چشمانی مضطرب، در پناه سنگری کم عمق، بوی باروت و خاک، مشامش را میسوزاند. در جیب پالتوی کهنه اش، عکس پاره و کهنه‌ای از «الیزابت» قرار داشت، دختر روستای همسایه که دل در گرو عشق او بسته بود. تنها یک هفته مانده به عروسی جنگ بزرگ آغاز شد.

الیزابت، به همراه خانواده و دیگر اهالی، به آن سوی کوه ها، به اردوگاه پناهندگان در «سالزبورگ» کوچ کرده بودند. اما الکساندر ماند تا از خاکش دفاع کند. غربت برای او، نه فقط دوری از وطن، که دوری از معشوق بود؛ زخمی که با هر انفجار تازه می شد.

یک شب، در میانهٔ یک آتشباری سنگین، پیامی از فرمانده رسید: «خط اول شکسته شده. باید عقب نشینی کنیم.» قلب الکساندر به تپش افتاد. عقب نشینی یعنی دورتر شدن از الیزابت، از روستایش.

در شبی تاریک و بدون ماه، گروه به سمت مواضع جدید حرکت کردند. الکساندر، آخرین نفر صف، ناگهان صدای خش خش پایی را از میان درختان کاج شنید. دلش به ضربان افتاد. اسلحه به دست گرفت و به سوی صدا نشانه رفت.

از تاریکی، سایه‌ای لرزان بیرون آمد. زنی جوان با چشمانی آبی و پر از ترس با صورتی پر از گرد و غبار، اما الکساندر آن چشمان را از فاصله هزاران کیلومتری هم می شناخت.
به آارمی گفت: «الیزابت؟!»
«الکساندر؟ واقعاً توئی؟»

دست هایشان در تاریکی به هم گره خورد. الیزابت، با چشمانی گریان تعریف کرد که اردوگاه مورد حمله قرار گرفته و او در هرج و مرج گریخته و تنها به امید یافتن الکساندر، خود را به اینجا رسانده است.

اما وقت زیادی نبود. صدای تانک های دشمن نزدیک می شد. الکساندر با نگاهی از درد و عشق، به الیزابت نگاه کرد. او را به سمت خطوط خودی هدایت نمی کرد. آنجا دیگر امن نبود. تنها یک راه بود: گذشتن از کوه و پیوستن به مناطق امن سوئیس.

آنها دست در دست هم، به سمت صخره های سخت و برفگیر دویدند. ترس از جنگ، امید به عشق را در دلشان زنده نگه داشته بود. پس از ساعتی، از خستگی مفرط، به غار کوچکی پناه بردند.

در سکوت آن غار، با نور کم ستاره ای که از دهانه می تابید، الکساندر حلقهٔ ساده‌ای را که از پوکه فشنگ ساخته بود، از جیبش درآورد و در دست الیزابت کرد.
«قول می دهم وقتی جنگ تمام شد، با هم به ویلاخ برمی گردیم.»
الیزابت گریست. نه از ترس، که از امید.

صبحگاه، با اولین پرتوهای خورشید، آنها از غار بیرون آمدند. درهٔ پایین دست، آرام و سفیدپوش بود. ناگهان صدای شلیک تک تیرانداز از دور به گوش رسید و الکساندر با فریادی آرام بر برف ها غلتید.

الیزابت فریاد کشید، اما الکساندر با آخرین نیرو اشاره کرد: «برو... به آنسوی کوه... در سوئیس زندگی کن.»

الیزابت، با چشمانی اشکبار و دلی شکسته، به سوی مرز دوید. حلقهٔ الکساندر را به انگشت داشت. او می دوید نه برای نجات خود، که برای زنده نگه داشتن عشقی که حالا تنها یادگار الکساندر بود. او به غربت پناه می برد، اما وطن واقعی‌اش، دلِ مردی بود که در دامنه های آلپ جا ماند؛ جایی که عشق و جنگ برای همیشه در هم آمیختند.

ممکن است این داستان را پسندیده باشید یا خیر

اما توسط هوش مصنوعی در عرض چند ثانیه نوشته شده است!!!!

شاید آینده داستان نویسی، و شاید آینده هنر توسط AI تغییر اساسی کند

صادق چوبک - انتری که لوطی اش مرده بود

داستان از مرگ یک لوطی دوره‌گرد آغاز می‌شود؛ لوطی کسی است که با نمایش دادن انتر در کوچه‌ها امرار معاش می‌کرد. پس از مرگ او، انتر رها می‌شود.

انتر از زمانی که بیاد دارد، با لوطی بزرگ شده و بیشتر از همنوعان خود، با انسان ها بوده است، هرچند هیچگاه صاحبش زندگی راحتی را برایش فراهم نکرده و دائم با چوب زده بودش و با دود تریاک معتادش کرده بود. همیشه هم زنجیری محکم به گردنش بسته شده بود که شب ها با میخ طویله به زمین ثابتش می کرد.

با مرگ لوطی، بظاهر آزادی میمون مهیا میشود، اما در عمل برای انتر چیزی جز سرگردانی، ترس، و ناتوانی در زندگی مستقل نمی‌آورد.

مرگ لوطی اغلب به‌عنوان نماد سقوط دیکتاتور یا پایان سلطه‌ای است که موجودیتِ «محکوم» (در اینجا میمون/انسان نمادین) را شکل داده بود. آزاد شدنِ میمون اما پوچ یا گم‌گشتگی‌آلود است — خوانشی که چوبک را به‌عنوان نویسنده‌ای با نگاه انتقادی به وضعیت جوامع پس از رهایی از استبداد نشان می‌دهد.

نکاتی مهم از داستان:

انتر سال‌ها در چارچوب نمایش لوطی زیسته است.

مرگ لوطی او را از قید اسارت می‌رهاند، اما این رهایی به‌جای شکوفایی، بحران و گم‌گشتگی می‌آورد.

اینجا چوبک نشان می‌دهد که آزادی اگر بدون توانایی، آموزش یا زمینهٔ اجتماعی باشد، می‌تواند به فاجعه بینجامد.

لوطی را می‌توان نماد قدرت یا نظامی دانست که جامعه را سال‌ها در اسارت داشته است.

انتر نماد مردم یا فردی است که در بند ساختاری سلطه‌گر بوده.

مرگ قدرت لزوماً به معنای رهایی واقعی نیست؛ جامعهٔ عادت‌کرده به سلطه، در برابر آزادی بی‌دفاع است.

طنز داستان از آن‌جاست که «آزادی» که همیشه مطلوب است، این‌بار به شکل تراژیک عرضه می‌شود.

چوبک با این طنز تلخ، پوچی اجتماعی و بحران هویت پس از رهایی را به رخ می‌کشد.

انتر موجودی است که همیشه «دیگری» برایش تصمیم گرفته و با مرگ «دیگری» (لوطی) دچار خلأ روانی می‌شود.

او استقلال ندارد، چون هویت خود را تنها در نسبت با دیگری تعریف کرده است.

این وضعیت بازتابی از انسان مدرن بی‌ریشه یا جامعه‌ای است که تنها در سایهٔ استبداد معنا یافته و حالا بدون آن، تهی است.

چوبک در این داستان همانند بسیاری از کارهایش، زبان را به کوچه و بازار می‌برد و با نثر ساده، زنده و گاه عامیانه، جهانی ملموس خلق می‌کند.

همین نزدیکی به لحن مردم عادی باعث می‌شود پیام اجتماعی داستان قوی‌تر به مخاطب منتقل شود.

این داستان به انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی و روسی ترجمه شده است.

The Monkey Whose Master Had Died Book by Sadeq Chubak

انتری که لوطیش مرده بود صادق چوبک

صادق چوبک - چرا دریا طوفانی شده بود

صادق چوبک، تیرماه (1295-1377 بوشهر، برکلی) به همراه دوستش صادق هدایت از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران است. از آثار مشهور وی مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود و رمانهای سنگ صبور و تنگسیر می باشند. اکثر داستانهایش از تیره روزی مردمی می گوید که اسیر خرافه، مذهب و نادانی خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری طبقات فرودست، سراغ شخصیت ها و ماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب داده اند. او یک رئالیست تمام عیار بود که با منعکس کردن زخمهای طبقه رها شده فرودست، در جستجوی درمان آنها نبود و تلاشی برای سردمداری فکری مردم نداشت. به همین دلیل چهره ای کریه از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه می دهد.

او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی دهد. لذا طبقه ی فرودست هرچند به عنوان مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم می شود که هرچه بیشتر در گل و لای فرو می رود.

چرا دریا طوفانی شده بود یکی از بهترین داستان‎های کوتاه صادق چویک است که با وجود گذشت نیم قرن هنوز خواندنی و جذاب به نظر می‎رسد و واجد نکات آموختنی بسیاری است، چرا که امروزه بسیاری از داستانهای کوتاه فاقد عنصر تعلیق، گره افکنی و گره گشایی هستند (بگذریم از آن نمونه هایی که ویژگی‎های سبک شان چنین اقتضا می‎کند). این داستان در مجموعه "انتری که لوتی اش مرده بود" چاپ شده است.

این داستان همچنین به لحاظ فضاسازی غنی است. ویژگی هایی نظیر: ایجاز، فضای مناسب و شخصیت سازی باعث شد ابراهیم گلستان سراغ آن رفته و فیلم دریا را از آن بسازد، فیلمی که از بد حادثه نیمه تمام ماند و چه حیف! چرا که فروغ فرخ‎زاد یکی از بازیگران اصلی این فیلم بود.

در این داستان نشانه های آشنای نثر چوبک پیداست؛ به کارگیری استادانه زبان محاوره، سخن گفتن از زشتی ها و فجایع با دیدی بی طرف، مخالفت با قراردادهای اخلاقی و باورهای مذهبی، پرداخت دقیق و جزیی حوادث و صحنه ها که به خلق توصیف هایی جاندار می انجامد و پایانی غم‌انگیز. چرا دریا طوفانی شد ساختاری قوی و اسکلتی محکم دارد و باز هم داستان تیره روزی و ناامیدی آدم هاست.

چوبک فضاي بومي جنوب ايران را براي خواننده به دقت تعريف مي کند و داستان بار دیگر تاکیدی است بر موفقیت نویسنده وقتی به اصل و زادبوم خود بر میگردد و به توصیف صحنه های آشنای محلی می پردازد؛ مانند موفقیت مارکز در صد سال تنهایی و دولت آبادی در کلیدر.

این داستان به انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، عربی، استانبولی و روسی ترجمه شده است، هرچند جلد ترجمه ها را برای این کتاب پیدا نکردم.

تعریف نشده

دانلود انتری که لوطی اش مرده بود

نقاشی: ویزیت پزشک ارشد در بخش - لوئیز خیمنز آراندا

Una sala del hospital durante la visita del médico en jefe (Luis Jiménez Aranda)

A Hospital Ward during the Chief Physician’s Round

نقاشی ویزیت رئیس بیمارستان از بخش (1889) توسط نقاش فرانسوی - اسپانیایی، لوئیز خیمنز آراندا (1845-1928) کشده شده و در موزه دل پرادو مادرید قرار دارد.

نقاش در ابتدا قصد داشت بازدید شاه آلفونسو از بیمارستان وبا در آرانخوئز را به تصویر بکشد، ولی با توجه به پیشنهاداتی در مورد مقصد پاریسی اثر، نظرش عوض شد.

دو دستیار او و پرستار روپوش پزشکی پوشیده اند، اما بقیه شرکت‌کنندگان روپوش ندارند. بنابراین، این نقاشی با شیوه‌های بصری جدید بازنمایی بیمارستان‌ها همسو است و بر روش‌های جراحی و معاینات تشخیصی یا درس‌های بالینی تمرکز دارد که در این صحنه با هم ترکیب شده‌اند.

در این تابلو، ما وارد سالن بزرگ یک بیمارستان می‌شویم؛ سالنی که تخت‌های متعدد بیماران در آن دیده میشود. نور طبیعی از پنجره‌های بلند به درون می‌تابد و ترکیب‌بندی مورب روشنایی از پنجره ها، جلوه‌ای دراماتیک داشته و فضایی با رنگ پریده، سفید و رسمی ایجاد میکند که حس ضدعفونی بالینی مرتبط با بیمارستان‌ها را تقویت کرده است. در مرکز نقاشی، گروهی از پزشکان و مدیر بیمارستان بر بالین بیماران حاضرند. حضور پرشمار افراد در یک فضای بسته حس انضباط، کنترل و در عین حال بی‌روحی و بی‌توجهی به فردیت بیماران را القا می‌کند.

گروه پزشکان ایستاده و با چهره‌هایی جدی نشانی از رسمی بودن و اقتدار در ویزیت بیماران دارد. بیشتر تمرکز اثر بر روی شخصیت «رئیس بیمارستان» یا پزشک ارشد است که با هیبتی آمرانه، مرکز توجه گروه قرار دارد.

لباس‌های بیرون پزشک ارشد، بر روی صندلی در سمت راست قرار دارد و آغاز تغییر در پروتکل‌های بیمارستان به سمت بهداشت بیشتر را نشان می‌دهد.

در تخت‌ها، بیماران با لباس‌های ساده و حالتی ناتوان خوابیده اند. برخی در حال گوش دادن به صحبت‌های پزشک هستند و برخی با چهره‌ای بی‌تفاوت یا تسلیم نشان داده شده‌اند. این تضاد میان قدرت و اقتدار پزشکان و ضعف و سکوت بیماران پیام اجتماعی مهمی را منتقل می‌کند.

خیمنز با این اثر واقع‌گرایانه، فاصلهٔ عظیم میان مقام و قدرت پزشکی و درمانی با وضعیت انسانی و رنج بیماران را به تصویر کشیده است. در قرن نوزدهم بیمارستان‌ها بیشتر مراکز انضباطی و جمعی بودند تا مکان‌های درمان فردی؛ و این تابلو انعکاسی از همان نگاه است. اثر نشان می‌دهد که پزشکی آن زمان بیش از آنکه بر همدلی با بیمار متمرکز باشد، بر نمایش قدرت و نظم اداری تکیه دارد.

این نقاشی نمونه‌ای از رئالیسم (واقع‌گرایی) است. خیمنز در آثارش معمولاً به جزئیات زندگی اجتماعی، نابرابری‌ها، و شرایط واقعی مردم می‌پرداخت. دقت در نورپردازی، چیدمان تخت‌ها، حالات چهره بیماران و حالت رسمی پزشکان همه نشان‌دهندهٔ مهارت او در ترکیب واقعیت اجتماعی با نقد پنهان است.

منتقدان اثر را همسو با جریان مدرنی می‌دانستند که فراتر از نقاشی تاریخی حرکت می‌کرد و در عین حال به دقت و کیفیت دست می‌یافت. در سال ۱۸۸۹، رئیس هیئت داوران در پاریس اظهار کرد که این نقاشی یک "نت واقعی" است و لذا جایزه لژیون دونور را به آن دادند.

" Legión de Honor نشان ملی افتخار، بالاترین و معتبرترین نشان افتخار فرانسه است که در سال ۱۸۰۲ توسط ناپلئون بناپارت تأسیس شد و به افرادی که خدمات برجسته‌ای به کشور انجام داده‌اند، اعطا می‌شود"

مطبوعات فرانسه نیز از این نقاشی استقبال کردند. با وجود اندازه‌ بزرگ (290X445 cm) این بوم در نمایشگاه‌های بارسلونا، مادرید و بوداپست، شیکاگو به نمایش گذاشته شد

برخی از منتقدان، فضای بالینی بیمارستانی را که هنرمند به تصویر کشیده بود، اشتباه فهمیدند و بوم را «خشن، سرد و یکنواخت؛ فقط نت سفید در همه جا قابل مشاهده است» توصیف کردند و نقاشی را فاقد عمق احساسی دانستند. همچنین برخی نقاش را به کپی برداری از فرانسویان کردند. برخی هم ادعا کردند که با کمک دوربین تاریکخانه‌ای خلق شده است!

این اثر، درک نقاشی فرانسوی را نشان می‌دهد، که البته جای تعجب نیست، زیرا هنرمند در پاریس زندگی می‌کرد و مرتباً در سالن‌های این شهر آثارش را به نمایش می‌گذاشت.

تصویر جستجوشده با جستجوی تصویری

Una%20sala%20del%20hospital%20durante%20la%20visita%20del%20m%C3%A9dico%20en%20jefe%2C%20Museo%20del%20Prado%2C%20by%20Vittorio%20Colacino%20%281%29.jpg

تعریف نشده

undefined

undefined

نشان لژیون دونور

تعریف نشده

نقاشی: کلود مونه: نقاشی بر اساس خانه اش

کلود مونه Claude Monet (1840-1926)، نقاش فرانسوی و از بنیان‌گذاران امپرسیونیسم، بخش مهمی از آثارش را بر اساس خانه و باغ شخصی‌اش در ژیوِرنی (Giverny) خلق کرده است. او در سال ۱۸۸۳ به این روستا نقل مکان کرد و تا پایان عمر در آنجا زندگی کرد. مونه خانه‌اش را به همراه باغ‌های بزرگ و حوضی که خودش طراحی کرده بود، به منبع الهام اصلی نقاشی‌هایش تبدیل کرد.

در امپرسیونیسم، هنرمند با کمک ضربات پیاپی و شکستهٔ قلم‌مو و به کار بردن لخته‌رنگ‌های تجزیه شده و تابناک که ارتعاش تشعشعات نور خورشید را در ذهن تداعی می‌کند، دریافت خود از دیده‌های زودگذر را به‌شکلی رؤیاگونه به تصویر کشد. در این سبک، دریافتگری، اصول مکتبی طراحی دقیق، سایه‌-روشن کاری، ژرفانمایی فنی و ترکیب‌بندی متعادل و معماری‌گونه رعایت نمی‌شود.

چند نمونه مهم از نقاشی‌های او بر اساس خانه و باغ خودش:

سری نیلوفرهای آبی (Water Lilies / Nymphéas)

  • معروف‌ترین آثار مونه که بارها و بارها بر روی آنها کار کرد.

  • این نقاشی‌ها بر اساس حوض بزرگ باغ ژیورنی هستند که او شخصاً حفر کرده بود و در آن نیلوفرهای آبی کاشته بود.

بنیاد کلود مونه

ببینید: نیلوفرهای آبی کلود مونه در موزه آلمان

مزایده اثری از مجموعه نیلوفرهای آبی کلود مونه

پل ژاپنی (Japanese Bridge / Le Pont Japonais)

مونه پلی به سبک ژاپنی روی حوضش ساخت. این پل و بازتاب آن در آب موضوع ده‌ها نقاشی او شد.

ricksteves.com/watch-rea...

لوکیشن واقعی نقاشی‎‌های مشهور (+عکس)

بنیاد کلود مونه

باغ گل‌ها (The Artist’s Garden at Giverny / Le Jardin de l'artiste à Giverny)

  • نمایی از مسیر پر از گل‌ها و درختان باغ خانه‌اش.

  • نشان‌دهنده عشق مونه به باغبانی و طراحی فضای سبز است.

نقاشی باغ آبی ژیورنی کلود مونه سبک امپرسیونیسم هنرمند فرانسوی

خانه و باغ مونه (The House among the Roses / La Maison parmi les roses)

  • در برخی آثار، خود خانه‌ی مونه با دیوارهای پوشیده از گل یا نمای بیرونی آن دیده می‌شود.

wikiart.org/en/claude-mo...

بنیاد کلود مونه

درختان و مسیرهای باغ (Path through the Garden)

  • مونه بارها مسیرهای پوشیده از گل و بوته را که در باغ خودش ساخته بود، نقاشی کرده است.

خانه و باغ ژیورنی امروز به صورت موزه بنیاد مونه در فرانسه نگهداری می‌شود و بازدیدکنندگان می‌توانند همان صحنه‌هایی را ببینند که مونه بیش از صد سال پیش بر بوم کشیده است.

Woman in the Garden, 1867, Hermitage, St. Petersburg; a study in the effect of sunlight and shadow on colour.

undefined

undefined

ناتانیل هاثورن - ویکفیلد

ناتانیل هاثورن، نویسنده برجسته آمریکایی (1804-1864) بود که از اساتید داستان های تمثیلی و نمادگرایانه به حساب می آمد. او که از جمله برترین داستان‌نویسان در «ادبیات آمریکا» در نظر گرفته می شود، بیش از هر چیز به خاطر خلق آثاری همچون کتاب «داغ ننگ» و کتاب «خانه هفت شیروانی» در یاد علاقه‌مندان به ادبیات در سراسر جهان مانده است.

داستان ویکفیلد در سال 1835 نوشته شده و بصورت تمثیلی خارج شدن مردی از خانه را روایت میکند که ناگهان از خانه خارج شده، 20 سال بعد برمیگردد و بدون اینکه توضیحی بدهد، به زندگی عادی خود ادامه میدهد. در این داستان، نویسنده، همه چیز را توضیح نداده و در 7 صفحه داستان را تمام می کند، گویی میخواهد خواننده را در موقعیت خاص رها کند تا خودش انتهایی برای قصه پیدا کند، نویسنده ویکفیلد را پس از بازگشت تا در خانه رسانده و سپس از او جدا میشود:

در مجله یا روزنامه‌ای قدیمی، خبری واقعی را به یاد می‌آورم از مردی (نامش را ویکفیلد بگذاریم) که خود را مدتهای مدید از همسرش پنهان کرده بود. اتفاق، با این بیان مجمل، چندان غیرعادی نیست. بدون منظور داشتن شرایط مشخصِ آن نیز نمی‌توان آن را به عنوان عملی غیراخلاقی یا بی معنی محکوم کرد. هرچند این، گرچه نهایت شرارت نیست، شاید عجیب ترین مورد گزارش شده از جرایم زناشویی است. افزون بر این شاید استثنایی ترین هوسی باشد که در سرتاسر سیاهه‌ی شگفتی‌های انسان یافت می‌شود. زن و شوهر در لندن زندگی می‌کردند. مرد به بهانه سفر از خانه خارج شد و جایی در خیابان بالای خانه اش اجاره کرد و بدون اینکه خبری از خود به همسر یا دوستانش بدهد و بی آنکه هیچ دلیلی برای این تبعید خودخواسته داشته باشد، بیش از بیست سال در آنجا زندگی کرد. در این مدت، هر روز از دور به خانه اش و گاهی به خانم ویکفیلد بیچاره نگاه می‌کرد و پس از چنین وقفه درازی در زندگی خوش زناشویی - هنگامی‌که مرگش را حتمی‌شمردند و تکلیف ارث و میراث روشن شد و نام او از یادها رفت و همسرش دیری بود که به بیوگی در خزان زندگیش خو کرده بود - یک روز غروب، به آرامی، گویی از غیبتی یک روزه، به خانه بازگشت و تا دم مرگ، دوباره همسری دلبند شد. این مختصر، همه چیزی است که به خاطر می‌آورم. اما واقعه گرچه کاملا تازگی دارد و بی مثال است و احتمالا هیچگاه تکرار نخواهد شد، اتفاقی است که تصور می‌کنم احساس تأسف فراوان انسان را بر می‌انگیزد. ما هر کدام می‌دانیم که هیچ یک مرتکب چنین حماقتی نخواهیم شد، معهذا احساس می‌کنیم که دیگری ممکن است آن را مرتکب شود. لااقل به ذهن من بارها خطور کرده و همواره شگفتی برانگیخته است، ولی با این احساس که داستان باید حقیقت داشته باشد و با تصوری از شخصیت قهرمان آن. هرگاه موضوعی ذهن انسان را چنین به قهر متأثر می‌سازد، زمان زیادی در اندیشه آن می‌گذرد. اگر خواننده مایل باشد، می‌تواند خود برای خود بیندیشد. ولی چنانچه ترجیح می‌دهد با من به گشت و گذاری در هوس بیست ساله ویکفیلد بپردازد، به او خوشامد می‌گویم.

بی گمان یک روح غالب و یک نتیجه اخلاقی، ولو نتوانیم بیابیمشان، شسته و رفته و فشرده در واپسین جمله، وجود خواهد داشت. اندیشه همیشه کارایی خود را دارد و هر رویداد شگفت انگیزی نتیجه اخلاقی خود را. ویکفیلد چگونه مردی بود؟ ما آزادیم که تصور خود را شکل دهیم و نام او را روی آن بگذاریم. او در نیمروز عمر خود بود. علاقه زناشویی او، که هرگز بوی خشونت نپذیرفته بود، اکنون به احساسی بی‌تلاطم و روزمره تنزل کرده بود. او احتمالا از همه شوهرها وفادارتر بود، زیرا بی حالی خاصی دل وی را به هر سو که میل می‌کرد آرام نگه می‌داشت. او روشنفکر بود امانه روشنفکری پر جنب و جوش. ذهنش به تفکراتی مشغول می‌شد طولانی و کاهلانه، که به هیچ جا نمی‌رسیدند و از توش و توان رسیدن نیز بی بهره بودند. افکارش کمتر یارای آن داشتند که به کلام در آیند. تخیل، به معنی دقیق کلمه، سهمی‌از استعدادهای ویکفیلد نداشت. با قلبی سرد اما نه پلشت یا هوسران و مغزی به دور از تب افکار شورشی و نه سرگشته از اصالت، چه کسی می‌توانست پیش بینی کند که دوست ما خود را سزاوار ایستادن در صف مقدم انجام دهندگان اعمال غیرعادی گرداند؟ اگر از آشنایانش می‌پرسیدند در لندن کیست مطمئن ترین کسی که می‌تواند کاری انجام دهد که فردای آن روز به یاد نیاید، ویکفیلد را به خاطر می‌آوردند. تنها شاید همسر دلبندش تردید می‌کرد, او بی آنکه در شخصیت وی کند و کاو کند، کما بیش از خودخواهی پنهانی در آن آگاه بود، که زنگارش ذهن تنبل وی را می‌پوشاند؛ از خودپسندی خاصی که بدترین صفتش بود؛ از تمایلی به نیرنگ بازی، که آثار مثبتش از نگهداشتن رازهای کوچکی که ارزش فاش کردن نداشتند اغلب فراتر نمی‌رفت؛ و سرانجام از آنچه وی آن را اندکی غرابت می‌نامید که گاه در مرد نیکو کار رخ می‌نمود. این صفت اخیر تعریف بر نمی‌دارد و چه بسا موجود نباشد. حال مجسم کنید صحنه بدرود گفتن ویکفیلد را به همسرش. غروب روزی در ماه اکتبر است. ساز و برگ او بالا پوشی ژنده و کلاهی با روکش مشمع و چتری در یک دست و چمدان کوچکی در دست دیگر است. او به خانم ویکفیلد اطلاع داده که قصد دارد با دلیجان شب رو از شهر خارج شود. زن دوست میداشت طول سفر و مقصد آن و زمان احتمالی بازگشت وی را جویا شود، اما به احترام علاقه بی زبان او به پردہ پوشی، تنها یک نگاه پرسان به او می‌افکند. مرد می‌گوید قطعاً منتظر بازگشت وی با دلیجان برگشت نباشد؛ از تأخیر سه چهار روزه هم نگرانی به دل راه ندهد؛ ولی به هر صورت برای شام جمعه شب منتظرش باشد. می‌دانیم که ویکفیلد خود نیز آگاه نیست که چه در پیش دارد. دستش را دراز می‌کند، زن دستش را به او می‌دهد. مرد به گونه معمول در ده سال زندگی زناشویی اش بر آن بوسه می‌زند. آقای ویکفیلد میانسال، کمابیش مصمم به سرگشته ساختن زن پاک طینتش با یک هفته غیبت خود، از خانه بیرون می‌رود. پس از آنکه در پشت سرش بسته می‌شود، زن مشاهده می‌کند که فشاری در را دوباره نیمه باز می‌کند. سیمای شوهر را از میان در می‌بیند که به او لبخندی می‌زند و بی درنگ ناپدید می‌شود. این رویداد کوچک اکنون فکر را به خود مشغول نمی‌کند؛ ولی مدتها بعد، هنگامی‌که سال های بیوگی زن از سال های شوهرداری وی فزونی می‌گیرد، آن لبخند به یاد می‌آید و بر فراز همه خاطرات وی از رخسار ویکفیلد می‌درخشد. زن آن لبخند را در افکارخود با انواع پندارها فرا می‌گیرد، که آن را شگفت و زشت می‌نمایاند. هنگامی‌که فی المثل او را در تابوتی مجسم می‌کند، آن نگاه لحظه تودیع در چهره رنگ پریده مرد یخ می‌زند. یا آنگاه که خواب می‌بیند او به بهشت رفته است، روح آمرزیده‌اش همچنان لبخند آرام و حیله گرانه ای به لب دارد. ولی به سبب همان لبخند، هنگامی‌که دیگران همه قطع امید کرده و او را مرده انگاشته‌اند، زن گاه تردید می‌کند که بیوه است. اما کار ما با شوهر است. باید از پی اش بشتابیم، تا هویت خود را از دست نداده و در غوغای زندگی در لندن ذوب نگشته است. آنجا گشتن در پی‌اش بیهوده است. پس سایه به سایه‌اش می‌رویم و بعد از پشت سر گذاشتن پیچ و خم هایی او را آسوده لمیده در کنار بخاری آپارتمان کوچکی می‌یابیم که بیشتر بدان اشاره رفت. او در خیابان بالای خانه اش و در پایان سفر خویش است.چندان نمی‌تواند به بخت خود اعتماد کند که او را کسی در راه ندیده باشد. به خاطر می‌آورد که در نقطه‌ای ازدحام جمعیت، درست در زیر فانوس روشنی، از پیش رفتن بازش داشته بود. همچنین صدای پایی شنیده بود به جز صدای خیل قدمهای دور و برش، که انگار پا به جای پای او می‌گذاشت. یک بار نیز صدایی از دور شنیده بود، که پنداشته بود نام او را صدا می‌زنند. بی گمان چندین و چند آدم فضول او را دیده و برای همسرش خبر برده بودند. بیچاره ویکفیلد؛ نمی‌دانی که در این دنیای بزرگ بیش از پشیزی نیستی! چشم هیچ تنابنده ای جز من به دنبال تو نبوده است. آرام در بستر رو مردک ابله؛ و فردا، اگر عقل در سر داشتی، به خانه نزد خانم ویکفیلد پاکیزه دل باز گرد و حقیقت را بگو. خود را حتی یک هفته ناچیز از آغوش گرم او بی بهره مگذار. اگر تنها یک لحظه تو را مرده یا گمشده یا برای همیشه پیوند بریده از او گمان کند، زان پس تو بینوا همسر وفادار خود را دگرگونه خواهی یافت. شکاف افکندن در پیوندهای انسانی خطر آفرین است؛ نه اینکه دهان بازتر کند؛ از آن رو که فی الفور در هم می‌آید! ویکفیلد بیش و کم پشیمان از شیطنتش، یا هر چه بنامیدش، زود در بستر می‌رود و از چرت اولش دستها را در پهنه برهوت بستر نا آشنا می‌گشاید. «نه». با خود می‌اندیشد و شمدها را بر گرد تن می‌پیچد. «یک شب دیگر تنها نخواهم خفت». در بامداد، زودتر از هر روز برمی‌خیزد و تصمیم می‌گیرد بیندیشد که به راستی می‌خواهد چه کند. از گنگی و نابسمانی نحوه تفکر اوست که این عمل غیرعای را در حقیقت امر با علم به مقصود انجام داده است بی آنکه بتواند آن را به حد کفایت برای اندیشه ورزیش در آن توضیح دهد. ابهام نقشه و تلاش تنش آلود او برای اجرای آن به یکسان نشان دهنده کند ذهنی مرد است. با این همه ویکفیلد، با حداکثر دقتی که می‌تواند، در افکار خود کاوش می‌کند و خویشتن را در مورد جریان امور در خانه کنجکاو می‌یابد. زن نمونه اش بیوگی را پس از یک هفته چگونه خواهد یافت؟ و در یک کلام، عالم صغیر موجودات و وضعیاتی که او جسم کانونیش بود، از غیبت او چه تأثیر خواهد پذیرفت؟ پس خودبینی زشتی در بن همه ماجرا نهفته است. اما او چگونه می‌خواهد به اهداف خود دست یابد؟ بی گمان نه با پنهان شدن در این منزل استیجاری راحت، که در آن گرچه در خیابان بالای خانه اش می‌خوابد و بیدار می‌شود، کمتر از دلیجانی که گویی در سراسر شب او را با خود می‌برده است دور از خانه نیست. اما اگر خود را نشان دهد، همه نقشه نقش بر آب می‌شود. در حالی که مغز مفلوکش از این بلاتکلیفی به تنگ آمده است، سرانجام دل به دریا می‌زند و پا از خانه بیرون می‌نهد، مردد در این تصمیم که از منتها الیه خیابان عبور کند و یک نگاه شتابزده به خانه ترک گفته‌اش بیفکند. عادت - زیرا او بنده عادات خویش است - دست او را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کند و کاملا ناخواسته به در خانه‌اش می‌رساند. در آخرین لحظه، به محض آنکه پایش به پله می‌رسد، ناگهان به خود می‌آید. ویکفیلد! کجا می‌روی؟ سرنوشت او در آن لحظه رقم می‌خورد. غافل از تقدیر شومی‌که او با نخستین گام خود به پس, بدان محکوم می‌شود، از نفس افتاده از هیجانی تا آن زمان نیازموده، شتابان راه برگشت در پیش می‌گیرد و جرأت نمی‌کند سر بگرداند و به پشت سر نگاه کند. آیا ممکن است هیچکس او را ندیده باشد؟ آیا همه اهل خانه - خانم ویکفیلد پاکدامن، دختر خدمتکار تیزهوش، پسربچه خانه شاگرد چرکین - در جست و جوی ارباب و آقای گریزپایشان در خیابان های لندن هیاهو نمی‌کنند؟ چه فرار زیبایی! به خود جرأت می‌دهد که درنگی کند و به سوی خانه بنگرد، ولی از احساس تغییری در بنای آشنا حیرت می‌کند، احساسی که به همه ما هنگامی‌که پس از ماه ها و سال ها دوری به تپه یا دریاچه یا اثری هنری که آشنای دیرینمان بوده است نظر می‌افکنیم دست می‌دهد. در موارد عادی، این احساس توصیف ناپذیر را قیاس و تقابل خاطرات ناقص ما با واقعیت پدیدار می‌سازد. در ویکفیلد، جادویِ فقط یک شب موجب این استحاله گشته است، زیرا در همان مدت کوتاه، دگرگونی اخلاقی بزرگی روی داده است. هر چند این بر خود وی پوشیده است. پیش از ترک محل، یک لحظه چشمش از دور به همسرش می‌افتد که با روی گردیده به سمت انتهای خیابان از پشت پنجره پیشین می‌گذرد. احمق نیرنگ باز، هراسان از اینکه مبادا چشم زن، او را در میان صدها آدم فانی تشخیص داده باشد، پا به فرار می‌گذارد. هنگامی‌که خود را در کنار آتش بخاری منزل استیجاریش می‌یابد، دلش شاد اما سرش منگ است. همین اندازه برای شروع این هوس دیرپا کافی است. پس از فکر اولیه و به جنبش در آمدن خلط بلغمی‌مرد برای عملی ساختن آن، قضیه سیر طبیعی خود را طی می‌کند. می‌شود فرض کنیم که او، پس از سنجش بسیار، کلاه گیس نویی به رنگ قرمز می‌خرد و البسه مختلفی بدون شباهت با جامه قهوهای همیشگیش از بساط کهنه فروش جهودی برمی‌گزیند. اکنون کار تمام است و ویکفیلد مرد دیگری است. با استقرار نظم نو، حرکت قهقهرایی به سوی نظم کهن کمابیش به قدر عملی که وی را در موقعیت بی بدیلش قرار داد دشوار می‌گردد. افزون بر این، ترشرویی ملازم گهگاهی اخلاقش در او لجاجتی پدیدار می‌سازد که اکنون احساس نابسنده ای که وی می‌پندارد در آغوش خانم ویکفیلد پدید آمده است بدان دامن می‌زند. او باز نخواهد گشت تا وی از ترس نیمه جان شود. بسیار خوب. دو سه بار از برابر دیدگانش گذشته است، هر بار با گامهایی سنگین‌تر و گونه هایی رنگ پریده‌تر و پیشانی‌ای پر چین تر. در سومین هفته غیبتش نشانه شومی‌می‌بیند که در هیأت یک داروگر به خانه داخل می‌شود. روز بعد چکش دق الباب را کهنه پیچ می‌کنند. مقارن غروب آفتاب، ارابه طبیبی از راه می‌رسد و بار مهم و ممتازش را در آستانه در خانه ویکفیلد بر زمین می‌گذارد طبیب پس از عیادتی ربع ساعته از بیمار خارج می‌شود؛ شاید چاوش مرگ باشد. زن نازنین! آیا خواهد مرد؟ در این هنگام ویکفیلد دستخوش چیزی مانند احساس می‌شود، اما همچنان از بالین زن دوری می‌گزیند و برای وجدان خود بهانه می‌آورد که در این موقع حساس نباید او را برآشفت. اگر چیز دیگری است که مانع مرد می‌شود، خودش نمی‌داند. زن در چند هفته رفته رفته بهبود می‌یابد؛ بحران به پایان رسیده است. او آرام و شاید غمگین است. اگر مرد دیر یا زود باز گردد، او دیگر برایش تب نخواهد کرد. این افکار در ذهن مه آلود ویکفیلد سوسو میزنند و او را به گونه ای مبهم آگاه می‌سازند که میان آپارتمان استیجاری او و خانه پیشین اش فاصله ای تقریبا نا پیمودنی افتاده است. گاه با خود می‌گوید: «فقط یک خیابان دورتر است». ای احمق! نمی‌دانی که در دنیای دیگری است. تاکنون او بازگشتش را هر روز به روز بعد انداخته است؛ زین پس زمان دقیق برگشتن را نامعین می‌گذارد. فردا نه؛ شاید هفته دیگر؛ همین زودی ها. مردک بدبخت! ویکفیلد همانقدر امکان بازگشت از تبعید خودخواسته را دارد که مردگان بخت دیدن دوباره خانه‌های زمینی شان را. کاش می‌توانستم در عوض مقاله ای چند صفحه ای کتابی بنگارم! آنگاه نشان میدادم که نفوذی خارج از اختیار ما چگونه دست توانای خود را در هر عملی که انجام می‌دهیم به کار می‌گیرد و از تار و پود تبعات آن ضرورتی آهنین می‌بافد. ویکفیلد طلسم شده است. باید او را ده سالی به حال خود رها کنیم تا چون شبحی در اطراف خانه اش پرسه زند بی آنکه حتی یک بار از آستانه در پیشتر رود و با همه مهری که در دلش می‌گنجد سرسپرده همسر بماند، در حالی که خود کم کم از خاطر وی محو می‌شود. ناگفته نماند که مدت ها بود احساس غرابت رفتارش را از دست داده بود. اینک صحنه‌ای تماشایی! در ازدحام خیابانی در لندن مردی را تشخیص می‌دهیم در آستانه پیری، با اندک مشخصه ای که از ناظر بی‌دقتی جلب توجه کند، اما با سر و وضعی که رقم سرنوشتی نامتعارف را پختگان بر آن می‌توانند خواند. او لاغر است. پیشانی کوتاه و باریکش ژرف چین خورده است. چشمان ریز و بی فروغش گهگاه با نگرانی به اطراف سر می‌کشند، ولی بیشتر به نظر می‌رسد که به درون وی می‌نگرند. سرش را خم می‌کند و به طور وصف ناپذیری یکبر راه می‌رود، گویی که مایل نیست خود را تمام رخ به عالم نشان دهد. او را به حد کفایت بنگرید تا آنچه را توصیف کرده‌ایم مشاهده کنید. آنگاه خواهید پذیرفت که شرایط، شرایطی که از دست ساخته های عادی طبیعت چه بسا مردان برجسته می‌آفریند، کسی نیز از این گونه پدید آورده اند. سپس بگذارید دزدانه در پیاده رو قدم بردارد و چشمانتان را به سمت مخالف بدوزید که زن گوشتالویی، در غروب زندگی، با کتاب دعایی در دست رهسپار کلیسای واقع در آنجاست. او هیأت آرام بیوه زنی دیرینه را دارد. غصه های او یا رنگ باخته اند و یا چنان در قلبش ریشه کرده اند که به سختی با خوشی قابل تعویض اند. همچنان که مرد باریک میان و زن تندرست در حال عبورند، راهبندان کوچکی رخ می‌دهد و این دو تن را رو در روی یکدیگر می‌گذارد. دست آنها به هم می‌خورد و فشار جمعیت سینه زن را به شانه مرد می‌ساید. رودررو می‌ایستند و در چشمان هم چشم می‌دوزند. پس از ده سال جدایی، ویکفیلد اینگونه زنش را ملاقات می‌کند! جمعیت دور خود می‌چرخد و پیوند آن دو را می‌شکند. بیوه ثابت قدم حرکت از سر می‌گیرد و به سمت کلیسا می‌رود، ولی در مدخل کلیسا می‌ایستد و نگاهی بهت آلود به خیابان می‌افکند. معذالک داخل می‌شود و کتاب دعا را در راه می‌گشاید. اما مرد! با صورت برافروخته ای که حتی لندن گرفتار و خودبین هم می‌ایستد و از پشت وراندازش می‌کند، شتابان به منزل می‌رود و چفت در را می‌اندازد و خود را در بستر می‌افکند. احساسات خفته سال ها طغیان می‌کنند. مغز ناتوان او از نیروی آنها اندکی قدرت می‌گیرد. همه غرابت فلاکت بار زندگیش در یک نگاه بر وی آشکار می‌گردد. سودا زده فریاد می‌زند: «ویکفیلد! ویکفیلد؛ تو دیوانه‌ای!» شاید بود. غرابت وضعش باید او را چنان در خودش غرق کرده باشد که در مقایسه با همنوعان وی و جریان زندگی نمی‌شد گفت عقل درستی دارد. او نقشه کشیده بود، یا بلکه پیش آمده بود، که از دنیا ببرد، که ناپدید شود، که جایگاه و امتیازاتش را در میان زندگان رها کند، بی آنکه به جمع مردگان پذیرفته شود. زندگی راهبان هیچ مشابهتی با زندگی او ندارد. او در غوغای شهر زندگی می‌کرد، همچون گذشته اش؛ اما مردم از کنارش می‌گذشتند و او را نمی‌دیدند. مجازاً می‌توانیم گفت همیشه در کنار همسرش در خانه و کاشانه اش بود ولی هرگز نه گرمای این را احساس می‌کرد و نه محبت آن را سرنوشت بی سابقه ویکفیلد آن بود که سهم اولیه اش از عواطف بشری را حفظ کند و همچنان در علایق انسانی دخالت داشته باشد، در حالی که اثر متقابل خود را در آنها از دست داده بود. چه تحقیق جالبی می‌شد ردگیری تأثیر این اوضاع در قلب و مغز او جدا از هم و توأمان. ولی هر چند او تغییر کرده بود، خود چندان بر آن واقف نبود و خویشتن را همان مرد همیشگی گمان می‌کرد. راست اینکه جرقه‌هایی از حقیقت رخ می‌نمود اما زودگذر بود و او همچنان با خود می‌گفت:«به زودی باز خواهم گشت!» فکر نمی‌کرد که بیست سال است این جمله را تکرار کرده است. همچنین تصور می‌کنم که این بیست سال، با نگاهی به گذشته، طولانی تر از یک هفته ای که ویکفیلد در ابتدا مدت غیبتش را بدان محدود کرده بود به نظر نرسد. او کل ماجرا را بیش از میان پرده ای در شاهراه زندگیش نمی‌دید. هنگامی‌که پس از کوتاه مدتی دیگر می‌پنداشت زمان بازگشت به استراحتگاهش فرا رسیده است، همسرش با دیدن آقای ویکفیلد میانسال دستهایش را از خوشحالی به هم می‌کوفت. افسوس، چه اشتباهی! اگر زمان تا پایان ندانم کاری های دلسپند ما می‌ایستاد، همه ما تا روز قیامت نوجوان می‌ماندیم. در شامگاه روزی از روزهای بیستمین سال غیبتش ویکفیلد پیاده روی روزانه اش را به سوی خانه ای که هنوز از آن خود می‌داندش انجام می‌دهد. شبی طوفانی در فصل پاییز است. رگباری مکرر صدای تپ تپی از پیاده رو در می‌آورد اما پیش از آنکه انسان بتواند چترش را باز کند می‌ایستد. ویکفیلد در نزدیکی خانه درنگ می‌کند. از پنجره های اتاق نشیمن طبقه دوم، لهیب سرخ و روشنایی و جرقه های آتش آرامش بخشی را می‌بیند. روی سقف، سایه کج و معوجی از خانم ویکفیلد پاک نهاد پدیدار می‌گردد. کلاه، بینی و چانه و سینه فراخ او کاریکاتور ستایش انگیزی می‌سازند که با افت و خیز زبانه های آتش رقص نیز می‌کند، رقصی که برای سایه زنی سالخورده شاید کمی‌جلف باشد. در همین لحظه رگباری از نو باریدن می‌گیرد، که باد کج رفتار بر تخت سینه و رخسار ویکفیلد می‌کوبدش. سرمای پاییزی در وجودش رخنه می‌کند.

آیا خیس و لرزان در همان جا بایستد، حال آنکه بخاری خانه خودش آتش داغی دارد که او را گرم می‌کند و همسر خود او خواهد دوید و نیم تنه خاکستری و نیم شلواری را که بی گمان با دقت در گنجه اتاق خوابشان نگهداشته است برایش خواهد آورد؟ خیر! ویکفیلد اینقدرها هم احمق نیست. از پله ها بالا می‌رود - با گام های سنگین! - زیرا گذشت بیست سال پاهای او را از آن روزی که از پله ها پایین آمدند نرمش ناپذیرتر کرده است، ولی او خود نمی‌داند. بایست، ویکفیلد! آیا به تنها خانه ای که برایت بر جای مانده است می‌روی؟ پس قدم در گور خود بگذار! در باز می‌شود. همچنان که داخل می‌شود آخرین نگاه را به رخسارش می‌افکنیم و همان لبخند حیله گرانه را بر لبش می‌بینیم که آغازگر شوخی کوچکی بود که برایش از آن زمان تاکنون از همسرش مایه گذاشته است. چه بی رحمانه زن بیچاره را به استهزا گرفته است. بسیار خوب، شب را آسوده به صبح آوری ویکفیلد! این رویداد سرورانگیز - فرضاً که چنین باشد - تنها در لحظه‌ای نامنتظر ممکن است رخ داده باشد. دوستمان را فراتر از آستانه در پی نمی‌گیریم. او برایمان فراوان دستمایه برای اندیشه ورزی بر جای نهاده است، که بخشی از آن حکمتش را ارزانی یک نتیجه اخلاقی خواهد کرد و شکل یک تمثیل را خواهد پذیرفت. در غوغای ظاهری دنیای پر رمز و راز ما، افراد چندان نیک بایک نظام و نظام ها با یکدیگر و با یک کل هماهنگ اند که انسان با یک لحظه کنار کشیدن، خود را با خطر هولناک از دست دادن جایگاهش برای همیشه روبه رو می‌سازد. همچون ویکفیلد چه بسا وی مطرود عالم گردد.

portada WAKEFIELD Y OTROS CUENTOS

دانلود ویکفیلد