دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

دکتر دینانی می گوید:

«حافظ به دامان کسانی که دل از دست داده اند تا صاحبدل شده اند، چنگ می زند و می گوید: دل من در حال از دست رفتن است حال که شما صاحب دل هستید به داد من برسید. علتش هم این است که: دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا. راز پنهان نمی ماند. معمولا هر رازی روزی آشکار می شود. چیزی که ما دوست داریم به عنوان راز پنهانش کنیم، روزی آشکار خواهد شد.»

«سوار شدن به کشتی برای رفتن به نزد معشوق است. سفری است برای رسیدن به مقصودی. حالا که کشتی شکسته است، امید هم سلب شده است. حالا کاش بادی بوزد تا این کشتی شکسته را به ساحل برساند و دیدار آشنا نصیب شود.»

«به نظر من این سخن حافظ در اوج واقعیت است و همانگونه که خودش می گوید تفسیر آسایش دو گیتی در همین دو حرف است و لا غیر. این کلام حافظ به گونه ای است که می خواهم بگویم حتی ارسطو و سقراط و افلاطون نیز حرفی به این زیبایی و اتقان نزده اند. مدینه فاضله افلاطون و فارابی و ناکجاآبادهایی که نوشته است همگی شمّه ای از این سخن کوتاه حافظ به شمار می روند.»

«در بیتی دیگر، حافظ در ضمن رندی حکمت می گوید. به دیگر سخن در بیتی مُخ حکمت را بیان می کند. در این بیت خواجه حکمتی دیگر را طرح می کند. می گوید: هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی. فضای این حرف خیامی است. تو گویی روح خیام به پوست حافظ رفته است. اگر بتوانی فرصت ها را غنیمت بدانی، به گذشته فکر نکنی و از آینده هم نترسی و در “آن” زندگی کنی صاحب کیمیای هستی خواهی شد.»

دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را