در این قسمت کتابی از غلامحسین ساعدی میگذارم بنام عزاداران بَیَل (bayal)، که شامل هشت داستان پیوسته بوده و به سبک رئالیسم جادویی نگاشته شده است.

غلامحسین ساعدی (تبریز 1314-1364) و با نام مستعار گوهر مراد، نویسنده سرشناس ایرانی است که بعلت فعالیت های سیاسی مشکلات زیادی برایش ایجاد شد. او پزشک بود ولی بیشتر به نویسندگی روی آورد. پس از انقلاب هم در سال 57 به پاریس مهاجرت کرد. فیلم‌های گاو، دایره مینا و آرامش در حضور دیگران از کارهای او به‌شمار می‌روند.

احمد شاملو می گوید:

"آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازهٔ نیم‌جانی بیش نبود. آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجه‌های جسمی و بیشتر روحیِ زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهسته‌آهسته در خود تپید و تپید تا مُرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره می‌کنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده‌اید، بلکه خیلی ساده او را کشته‌اید. ساعدی مسائل را درک می‌کرد و می‌کوشید عکس‌العمل نشان بدهد. اما دیگر نمی‌توانست. او را اره کرده بودند."

منبع الهام ساعدی، نقاب مرگ سرخ اثر ادگار آلن پو (1842) بوده و از روی داستان چهارم این مجموعه، مرحوم داریوش مهرجویی فیلمی ماندگار در تاریخ سینما ساخت بنام "گاو". قصه های کوتاه کتاب در ظاهر ربطی به هم ندارد ولی شخصیت‌های داستان‌ها در این هشت قصه تکرار می‌شوند و مکانی که تمامی اتفاقات در آن رخ می‌دهد، روستای بیل است. وجه مشترک دیگر این قصه‌ها مرگ، اندوه و ترس است. مرگ در عمق داستا‌ن‌‌های کتاب دیده می‌شود. زن‌های داستان نمونه نوعی زن‌های سنتی ایران هستند.

از دیگر نکات قابل توجه حضور حیوانات با کارکردی انسانی است. سگ‌های ده همراه مردم در عزاداری ها شرکت می‌کنند.

مش اسلام داناترین فرد روستاست و کدخدا با این که بزرگ روستاست ولی در همه مسائل و مشکلات چه کوچک چه بزرگ از او کمک می گیرد: (کدخدا گفت: مشدی اسلام بهتر می‌دونه. مشدی اسلام هرچی به که باید بکنیم.) پسر مش صفر هم بدترین و خودخواه‌ترین فرد روستاست که از هر فرصتی برای آزار و اذیت مردم استفاده می‌کند.

پسر مشدی صفر گفت: «اگه من دیر کردیم یه نفرو بفرست که از خواب بیدارم بکنه.»

اسلام گفت: «خیله خب.»

صحبت که تمام شد، همه ساکت و منتظر ماندند. ننه خانوم جلوتر رفت و گفت: «کار درست شد. سه تا جوان می‌رن که سیب زمینی و آذوقه گیر بیارن. بقیه چه کار می‌کنن؟ بازم می‌رین گدایی؟»

مشدی بابا گفت: «چاره چیه ننه خانوم؟ هر طوری شده باید شکم بر و بچه‌ها رو سیر بکنیم.»

ننه خانوم گفت: «نه، فردا هیشکی از ده نمی‌ره بیرون. فردا عزاداری می‌کنیم، دخیل می‌بندیم، گریه می‌کنیم، نوحه می‌خونیم. شاید حضرت دلش رحم بیاد و مارو ببخشه بلارو از بَیَل دور بکنه.»

ننه فاطمه درخت بید را نشان داد که تکه‌های کهنه از شاخه‌هایش آویزان بود و با صدای گرفته گفت: «مگه نمی‌بینین؟»

و شروع کرد به گریه و جارو را زد به آب تربت و بالاسر مردها تکان داد.

اسلام با صدای بلند گفت: «اغفرلنا یا رب العالمین.»

مردها سرها را انداختند پایین، و زن‌هایی که بالای دیوار ردیف شده بودند دوباره پشت دیوار قایم شدند و صدای گریه‌هاشان بلند شد.

ننه خانوم گفت: «تا عزاداری نشه، آقاها مارو نمی‌بخشن.»

ننه فاطمه گفت: «من و ننه خانوم می‌ریم و همه ده را آب تربت می‌پاشیم و بعد علم‌ها را از علم خانه می‌آریم بیرون.»

پیرزن‌ها از کنار مردها رفتند طرف کوچه اول. صدای پاپاخ از توی باغ اربابی بلند شد که می‌نالید. پیرزن‌ها پیچیدند توی کوچه و دست بزرگ باباعلی را دیدند که از دریچه چهاردیواری آمده بود بیرون و توی خاک‌ها چیزی را می‌جست.

ننه خانوم گفت: «خدایا، خودت رحم کن!»

ننه فاطمه گفت: «اغفرلنا یا رب العالمین.»

از انتهای کوچه، کدخدا پیدا شد که گوسفند لاغر و درازی را به دنبال خود می‌کشید.

بریده‌هایی از کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی با داستانی زیبا

undefined

undefined

عزاداران بیل (غلامحسین ساعدی)